اینطوری نمیشه واقعا، من باید یه روز بارونی همینجوری توی تهران بچرخم و خوشگلیاشو ثبت کنم. اصلا یعنی چی.
بارون که میاد اینگار روی همه چیز براق کننده زدن، تازه همه چیز به چشم میاد، همه چیزایی که تا الان معلمولی بودن حالا زیبا میشن.
دلم میخواست از پنجره کارگاه چندتا عکس بگیرم ولی یادم رفت عالی نیست؟ اگر فردا بازم هوا ابری باشه میرم میگیرم.
از سال بود دیگه دانش آموز نیستم که روز دانش آموز رو بهم تبریک بگم، دانشجوعم. گریه کردن*
زنگ اول یکی از بچه ها بیرونو نگا میکرد گفت بچه ها داره سیل میاد، واقعا بارون به عنوان یا پدیده طبیعی چطور اینقدر خوشحال کنندس؟
ولی من واقعا احمقم. منِ سرماخوردهیِ دچار به هزار و یک بلای اسمانی عین دیوانه ها میپریدم تو این چاله بزرگای آب. یه بزرگش بود، مبینا و زهرا نمیومدن بپریم، میترسیدن، ترسوهای بزدل.
بعد حالا مدرسه چی؟😂😭
مدرسه آهنگِ مرگ آمریکایِ حامدزمانی پخش کرده و من در حالی که دارم زیر بارون جنگولک بازی در میارم با اهنگ و بلند بلند باهاش میخونم.