میدونم قبلا دیدینشون #بچههام رو، ولی نورِ امروز خیلی قشنگ بود. هلم میداد سمت عکس گرفتن.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
راجع به این قمبلی هم باید بگم تقریبا، پنج ساله که باهام دوسته. شاید یکی از قدیمی ترین دوستام.
همینجوری وسطِ خوندن کلمات قلمبه سلمبهیِ ادبیات یادم میفته که میخوام، دیوارایِ اتاق و سبزِ کمرنگ کنم، میخوام عکسایِ ریسه هارو عوض کنم، میزم رو جابهجا کنم و رنگش کنم، گلدونام رو بیارم بالا، براشون جا گلدونی درست کنم، میخوام طاقچه دایناسوری و پاندایی درست کنم، نقاشیِ آرمان رو قاب کنم، جایِ برنامه بزرگام رو رویِ درِ کمد عوض کنم، گلدونِ دایناسوری بسازم، جایِ مهتابی و قابای رویِ دیوارو عوض کنم .. و دوباره حواسم جمعِ جزوه میشه. زیر زیرکی به مجسمه هایِ روحی رویِ طاقچه میز نگاه میکنم و بهشون میگم، بلاخره میام سراغتون. تو دلم لبخند میزنم به همین چیزایی که زنده نگهم داشته.