یاسهاسبزخواهندشد ؛
خیلی ناراحتم که از امشب هیچ عکسی ثبت نکردم.
دیشب از اون شبهایی بود که به عنوانِ یه شب خوب نتونستم ازش عکس و فیلمِ خوبی ضبط کنم، مثل شبِ بیست و یکمِ مهر. ولی همیناهم خوبه، همینکه حس و حالش برام بمونه خوبه.
پنجِ دیِ هزار و چهارصد و دو، یکی از قشنگ ترین شبهای زندگیم شد. اولین روزِ تولدی که خوشحال بودم.
#ولاکس
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سلام عزیزِ من. پوتینِ کِرِمت را از آنسویِ خط بزرگسالی بگذار اینطرف. میدانم گذاشته ای! اما خودمانیم سعی نکن بزرگ شوی، بزرگسالی به تو نمیآید. یک سال پیش چنین روز هایی را به خاطر داری؟ همان روز هایی که برایت از بالکن و جسمی که نیست تا در آغوش بگیریَش گفتم؟ امسال اما نمیخواهم برایت از او بگویم. میخواهم برایت مرور کنم. بیا پله پله تمامِ اتفاقات سال پیش را به خاطر بیاوریم. همین پوتین های کِرمت، وقتی تصمیم گرفتی برای سبز پوش بنویسی، تورج، گل هایِ نرگسی که درون اردلان جا خوش کردند، گردنبندت، باغ کتاب و گلسرهای صورتی، اولین پاستایِ زندگیت، گل های آفتاب گردان و روسری آبی، ماهرمضان پر داستانت، پوپک و خوضه، آرش زامبی، اجرایِ گیتار متفاوت، اولین باری که یک اجرای واقعی را از نزدیک دیدی،کاخ نگارستان، کارورزی و جمالی لعنتی، دومین پاستایِ زندگیت، تولدِ آرمان، کلاس های موهویِ تابستان، اربعین و چیز هایی نباید به آن اشاره کنم، هیولای درونت، دوست جدیدت نه؟ انارِ یگانه، نمایشگاهِ ریحانه، ایونت انیمیشن، آقای مشکی، چایخانه امام رضا، آن شبی که خاطره اش را ثبت نکردی همان شبی که صدای برخورد ماشین های شهر بازی بهم را میداد و مزه ذرت مکزیکی، جسمِ تپلیِ سبز در خانه ما، بچه هایم، تیم والیبال مدرسه، یخ زدن همه ابعادت و حمله زامبی ای که فامیلی اش بهرامی بود، پر شدن فضای حیاط از صدایِ دوازده انیمیتیون و ... شوکول اکلیلی.
میدانم کار جالبی نیست، میدانم دلت میخواست برایت امسال یک متنِ فاخر بنویسم، میدانم میخواستی نامه ات را سراسر گل و پولک کنم و برایت از انگیزه و امید بنویسم اما، یکبار دیگر به همین خاطراتت نگاه کن. عزیزِ من. میدانم که نمیدانی و نمیدانم چرا این روزها میان سوراخ و سنبه ها دنبال انگیزه میگردی اما اینها برایت انگیزه نیستند؟ اینها زندگی نیستند؟ به این فکر کن که شاید تولد بعدیَت با نابودی اسرائیل مصادف شود، نه؟ یا بتوانید گرافیک را در بازی بعدی شکست دهید. یا چه میدانم آزمون این ماه را خوب بدهی، اولین کارِ خوبت را بلاخره در آغوش بگیری. همین ها زندگی اند.
دستانت را به من بده و بیا اینجا در کنارم. کنار من، هادی، هیولایت، فواد، سبزپوش، یوسف، پیمان و ترانه . بیا میخواهیم عکس یادگاری بگیریم و نوزدهمین زمستانی که آن را آغاز کردی و به او قول دادی تا زندگی کنی را ثبت کنیم. بیا زندگی کنیم، متنظرت میمانیم زیر سایه این چنار.
-
#حانیهنویس