یاسهاسبزخواهندشد ؛
پیامایِ تویِ توییتر رو راجع بهت میخونم دخترِ دوساله، با کاپشن صورتی و گوشوارهیِ قلبی. غصه گلمو فشار میده. همیشه به خودم گفتم و میگم باید بپذیرم که آدم های متفاوت از من تویِ این جامعه زندگی میکنن و بخشی از این اجتماعن و حذف نمیشن. همونطوری من نمیشم، باید مهربون بود، با همه. ولی الآن، واقعا از خودم میپرسم، من با این هیولاها تویِ یه کشور زندگی میکنم؟ قبلا فکر میکردم آدمای هیولا فقط قاتلن. فقط دزدها و آدم های بدی که میتونی سیاهی رو تویِ چهرش ببینی هیولان. ولی جدیدا فهمیدم، آدم های خیلی خوشگلی قابلیت هیولا بودن دارن. آدمایی که از تو خیابون ببینیشون یه واوِ بزرگ میگی اما، هیولان! آدما میتونن هیولا باشن و دانشجوی پزشکی، پزشکی ای که به آدما جون میبخشه نه؟ یا آدما میتونن یه هیولای سیاه باشن ولی اطرافیانشون بهشون بگن روشنفکر. میتونن کارمند بانک، اداره، غیره و ذلک باشن. جدیدا دیگه هیولا بودن اونقدرا دور نیست. شاید همین بغل دستم توی پیاده رو راه میره و اگر بفهمه تو کلهیِ من چی میگذره و اون چیزی که میگذره مخالف افکارشه، احتمالا هیولایِ وجودش فعال بشه. خداجونم، آخرِ زندگیایِ هممون رو ختم به خیر کن.
#حانیهنویس
هدایت شده از توییت فارسی 🇮🇷
نظر نامحبوب:
از دیدن این همه مهاجرت، تلاش برای مهاجرت و شنیدن «برنامهت چیه؟ اپلای نمیکنی؟» و... حالم بد شده.
انگار که مسیر موفقیت فقط همینه.
»ممّدِ با ح«
@farsitweets
هدایت شده از مدرسه موشن گرافیک
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال دهم که دوست پیدا کردم هی میگفتم خدایا میشه یه بار من تویِ کلاس غافلگیر شم؟ سال دهم رفاقتا اوتقدر سفت نبود که کسی اصلا به این چیزا فکر کنه، فقط یادم میاد زهرا برام برچسب کیبورد اورد تولدم با یه دفترچه کوچیک ک اولش نقاشی داشت و من جقدر اون کادوهارو دوس داشتم. سال یازدهم امیدوار بودم ولی شرایط طوری شد که نشد. شدا ولی میدونی پس ذهنم یه غافلگیری بود که توش بچه هایِ کلاس هستن و یه میزان عشق زیادی میاد طرفم. کلا همیشه خیلی آدم رویا پرداز و پر توقعی بودم از زندگی. ولی امسال واقعا شد و اتفاق افتاد و آرزو به دل نمیمیرم. خدایا شکرت. از دوستایِ خوب، آدمایِ خوبِ سر راهمون، از اتفاقای خوب. همه چیز.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سال دهم که دوست پیدا کردم هی میگفتم خدایا میشه یه بار من تویِ کلاس غافلگیر شم؟ سال دهم رفاقتا اوتقدر
و ممنون همه دستاندر کارانی که تلاش کردن من رو یه جوری بازی بدن که مثلِ همیشه نفهمم چه کارایی دارن میکنن.
لعنت به زهرا و ریحانه، این دوتا یجای انیمیشن باید میرفتن تاتر میخوندن.
امروز کسی رو بغل کردم که نزدیک به یکسال بود بغلش نکرده بودم. حس عجیبی داشت.