من نمیرسم، دیگه واقعا رسیدم به این داستان که نمیرسم. میخوام همه چیو رها کنم و به مغزم یه استراحت طولانی بدم. من اصلا آدم مسیری که برای خودم تایین کردم نیستم. میخوام یه چند تا فحش اینجا، نثار خودم کنم ولی نمیخوام بهتون انرژی منفی بدم. شما فکر کنید که نوشتم من چقدر احمق و به درد نخور و تنبل و زشت و بیهودم.
دوباره نیاز دارم یکی باشه و بیاد بهم بگه دختر! چیزی نیست تو میتونی ادامه بده، همین.
قبلا موتور بهتر بود. چهل دقیقه رفت، چهل دقیقه برگشت، باد میخوره به صورت آدم، هوا خوشگله، آدمارو میبینه، و شبیه گهوارس، آدم کلیم فکرای جور واجور میکنه تازه.. ولی الان فکر میکنم به خاطر مورد آخر یکم دارم با موتور دچار مشکل میشم.
خدایا ممنونم. از این هفته ای که اولش گفتم کاش تا آخرش ابری باشه و داری ابریش میکنی هر روز برام، همه چیزش رو. بخاطر اینکه تو چند روز گذشته چند بار بارون دیدم، و زیرش راه رفتم ازت ممنونم. دوست دارم.
این چند وقته، صبحا میتونم طلوع خورشید رو ببینم، چند بار تهرانِ مه گرفته از رویِ پل ببینم و چندین بار پرچمی که باد تکونش میده رو. خدایا بازم شکر.