کاش من جایِ معلمِ تیویپینتمون بودم، با شاید فلورا، یا حتی رومینا، یا چمیدونم یگانه. یکی که الان احساسِ خوشبختی بیشتری داره.
با این اوصاف حتی من یکی نداشتم امشب برام کادو بیاره. درسته که من اعتقادی به این مسخره بازیا ندارم ولی در کل، باید یکی کادو میورد برام.
میخوام بنویسم، حس میکنم مغزم از خلاقیت خشک میشه. دیگه هیچی رو نمیتونم تصور کنم، هیچی رو نمیتونم خلق کنم، هیچی رو نمیتونم درست درک کنم. بابا من اصلا خراب شدم انگار.
بچه ها همه از زهرا خوششون میاد. هر کی از در میاد تو اول از زهرا خوشش میاد. معلمامون زهرا رو خیلی دوس دارن. ما خودمونو پاره میکنیم، زهرا یه لبخند میزنه همه باهم وا میرن، میگن اوخی. خب اوخی و .. لا اله الا الله. من حتی دارم به زهرا هم حسودی میکنم، سَر دوستداشتنی بودنش.
خدا در طول روز برام کلی خوشحالی میفرسته. منم خوشحال میشم واقعا ولی بعدش اونقدر به چیرای کوچیکِ بد فکر میکنم که میشن چیزای بزرگ بد. به قول خانم موسوی فاجعه پنداری؟ فاجعه نگاری؟ فاجعه بینی؟ یه همچین چیزی دارم.
از اولین پارتِ رمانی که زهرا [ این زهرا نه اون زهرا ] نوشت و تویِ گروه خودمونو باهاش تیکه پاره کردیم نزدیک به یک سال گذشته. یکسال پیر تر شدم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
از اولین پارتِ رمانی که زهرا [ این زهرا نه اون زهرا ] نوشت و تویِ گروه خودمونو باهاش تیکه پاره کردیم
حتی الان دیگه اون گروهه هم نیست، آدماش نیستن، حرفایی که میزدم، درد و دلایی که میکردم. هیچ کدوم از گروهامو ندارم. دارم توی یه جزیره جدا از ایتا زندگی میکنم.
امروز فهمیدم از ایران به دنیا نیومده بودم میتونستم یه خوانندهیِ خوشگل و موفق باشم.