ذهنم پره از یک عالمه تخریب شخصیتی بر علیه خودم. نمیدونم باید بخاطرش با کی دعوا کنم، احتمالا اولین نفر با خودم.
ولی میدونی الان خیلی نیاز دارم یکی بشنوه و کمک کنه. همه این اطراف شبیه منن، کمک کننده ای نیست.
امروز هنوز روز اول ماهرمضونم نیست ولی احتمالا اگر همینطوری پیش بره من تا آخر ماهرمضون ابری با احتمالِ بارش کوفته قلقلی اختراع کنم.
عید داره میاد، درس خوندن تو عید کار بسیار سختیه. من میخواستم پروژه تموم نشده رو تا عید ببندم که بعدش، یه جدید شروع کنم ولی میبینی زمان که زود میگذره کیومرث؟
از ایستگاه مترو هیفده شهریور تا خونمون سه تا گلدون فروشی هست، یکی از یکی جذاب تر. یه روز میرم همشونو میخرم.
یه روزِ زمستونی، ترجیحا دی ماه، من از یه امتحان سختِ دانشگاه برگشتم. پروژه هایی که دلم میخواسته رو تا اون موقع تموم کردم. ظهرش با دوستام بیرون بودم حالا دارم تویِ مترو برمیگردم. انقلابو برای خودم چرخیدم، از یکی از مغازه هاش کلی وسایل اسکرب بوک خریدم[درآمدم دارم تازه اون موقع]. از ایستگاه مترو میام بیرون، یکم میرم بالاتر، از رحمانی بستنی میگیرم. نهنهنه! اول میرم قدیم الاحسان [لوازم تحریری بزرگِ محلمون] اونجا یکم خرت و پرت میخرم، از اون دفتر بزرگ سفیدا میخرم برای خودم بعد میام بیرون بستنی میگیرم و حرکت به سمت خانه. تویِ مسیر یه گلدون میگیرم. و تمام. روز خوبی بود.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
یه روزِ زمستونی، ترجیحا دی ماه، من از یه امتحان سختِ دانشگاه برگشتم. پروژه هایی که دلم میخواسته رو ت
زیادی مسخره است. هر چیزی که الان دلم میخواد داشته باشم رو چیدم که دی سال آینده بخرم. باز میبینی کیومرث؟ که من چقدر تویِ رویا زندگی میکنم؟