eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
617 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
نزدیک به دو ساعته که سعی میکنم بخوابم ولی نمیدونم چرا واقعا الان باید به نُه ماه دیگه و اتفاقاتش فکر کنم.
به تابستون فکر میکنم، به یادگاری، به کادو، به تولد، به سرکار و دانشگاه، بعد به این فکر میکنم که اصلا قبول میشم؟، به ژوژمان آخر سال و هماهنگیش با بچه ها و دفتر، فکر میکنم به ایده هایی که براش دارم، به استرس جلسه کنکور، به امتحان شنبه، به مفاد ژوژمان چهارم افتر، به متنِ دیروز صبحم که هرچی فشار میارم به خودم یادم نمیاد، به میازاکی، به اینکه اسرائیل نابود میشه و فلسطین آزاد ولی انیمیشنِ من تموم نمیشه، به قاب گوشیم فکر میکنم، به سفر اربعین، به شمال، به محرم، به کونگفو، به عمار سال بعد، به مامان که دو ساعت دیگه باید کتکم بزنه تا بلند شم، به ممد علی که همه دنبالشن، به بامیه ای که امسال خیلی کم زیارتش کردم، بازم به کنکور، به اینکه از فردا صبح دیگه واقعا میشینم سر درس و مسخره بازی رو میذارم کنار، یادم میفته لباسامو هنوز اوتو نکردم، به دیالوگ نیما رئیسی تویِ شگفت انگیزان دو فکر میکنم و خندم میگیره، به دایی فکر میکنم، به ساعت که از هفت و ده اومد روی هفت و بیست، به مشهد، به مدرسه که دلم براش تنگ نشده، به کار تی وی پینتم، به چیزایی که دلم میخواد بعد از کنکورم تجربه کنم، به کنسرت علی یاسینی، به تپش قلب ناشی از این فکرا، بازهم به کنکور که همه‌یِ این خوشیایِ کوچیک در گرو به سلامت عبور کردن از اونه و در نهایت به دنیایی که تو خلقش کردی خداجون. با این همه قشنگی ریز و درشت و اون همه درد و رنج عمیق و ناچیز، شکرت.
"خدا گر ز حکمت ببند دری ، ز حکمت گشاید در دیگری" یه وقتایی درِ مصراع اول میشه آغوش بعضیا که به روی ما بسته شد و درِ مصراع دوم میشه آغوشایی که به رومون باز شده. هر چی که هست "کل من علیها فان". هیج ربطی نداشت ولی میخواستم بگم هیچ آدمی نمیمونه، همه فانین. دل نبند هادی.
صبح‌ها بعد از سحر شاعر میشم، شاعر خوبیم میشم. ولی شعرام یادم نمیمونه، فراموش میکنم. هیچیم مصرف نمیکنم.
بچه ها حامد و حسنین شبیه من و زهران. واقعا هستن. حامد زهراست، حسنین منم.
پسرایِ مذهبی و انقلابی دارن یاد میگیرن تیپ بزنن و این اصلا پدیده‌یِ جالبی نیست.
برای طراحی این لباسای نظامی باید به کجا شکایت برد؟ اینا واقعا مارو یه فسق و فجور میکشه. این لباس‌ها، این ماشین‌ها، این موتورها، این پسرایِ توی لباس و ماشین و موتورها. ای بابا.
این کابوس چیه؟ مدرسه چیه؟ بسه جمع کنید این مسخره بازیارو.
جمعه میان جمعیت خیلی گشتم. آدم هایِ تازه‌یِ متفاوت، امید به آینده را در انسان مضاعف میکنند. اما باز هم اغلب این جمعیت ما بودیم. همین ما که بهمان میگویند اقلیت نمیدانم چه. ما ِ اقلیت حالت طبیعی شهر را به هم زده بودیم، مسیر های تردد و غیره و ذلک را. همین مایی که نمیخواهند حتی بشِناسَنِمان. جمعه ما که اقلیت بودیم، عرض خیابان هارا پر کرده بودیم. گوشه و کنار پیاده رو ها سر و شکل های عجیبی میگذشتند که به ظاهر شبیه ما نبودند و راهشان معکوس ما بود. به تعجب و البته بدون ترس به ما نگاه میکردند. آخر ما با اینکه عرض خیابان را گرفته بودیم اما به هیچکدام از همین هایی که لباس هاشان تا بالای نافشان آب رفته بود و وسط ماه خدا موز به دست از جلویمان میگذشتند، چیزی نگفتیم. شاید درستش این بود که می‌گفتیم اما گفتیم ولش کن بابا، راه کشیدیم و گذشتیم. همین موقع ها، همان موقعی که ما همچنان به عرض خیابان آدم داشتیم، کسی عکس مولایمان را بر دوش ما مسخره کرد و رد شد. از ما نترسید و خندید و رفت چون ما اساسا ترسناک نبودیم هیچوقت. در ذهن‌هایشان همیشه ما یک غول بی شاخ و دمیم اما خودشان هم میدانند که واقعیت چنین نیست، زیاد هم شجاع نیستند فقط مطمئن اند به ما. ما اینچونینیم.
شما عید رفتید شمال و کیش و قشم، صورتاتون گُل انداخت و شبیه هلو شدید. ما رفتیم دو ساعت و نیم زیر آفتاب مستقیم تهران نشستیم تا برای قدس نماز بخونیم و برگردیم و شدیم شبیه لبو. ما مثل هم نیستیم..