این طرفِ سال که میشه، بعد از سیزده روز عید، دیگه زندگی رو دوستش ندارم. یادآور خاطرات خوبی نیست، با اینکه بویِ خوبی میده. تنها خوبی این روزا، بیرون رفتن از خونه و مدرسه رفتن اینه که میتونم تهرانو ببینم. تهرانی که سبز شده.
فکر نمیکنم تا آخر امسال، کاشی کاری گنبدِ مسجد قائم آل محمد تموم بشه. ولی من هر روز نگاهش میکنم. نگاهش میکنم شاید یه روزی بعدا، یعنی یکم دور تر از آخر سال، مثلا اول پاییز رفتم و دیدمش و بهش گنبدِ جدیدشو تبریک گفتم.
تو زندگی پس از زندگی میگه مورچه کشته بودم، مورچههه اونجا منو میزد تا بمیرم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
تو زندگی پس از زندگی میگه مورچه کشته بودم، مورچههه اونجا منو میزد تا بمیرم.
فکر کن اون دنیا سوسک عذابمون کنه. بخدا از این فاجعه تر مگه هست؟ خدایا شکرت چه وضعیه؟
من اینو دوست ندارم. میدونی چی رو میگم؟ این وضعیت رو. نه نه ببین من ناشکری نمیکنم، نمیخوامم از دوستام دور باشم ولی دیدنِ غمشون، غمِ منه.
آدم ها تغییر میکنن، آدم ها عوض میشن، آدم از اون چیزی که یه روز تو عاشقش بودی تغییر میکنن و خب این وسط، تکلیف تو چیه؟ باید بپذیری که این آدم اونی نیست که تو بهش عشق ورزیدی یا بذاری و بری؟ چرا اینقدر تغییر سخته.
وقتایی که نا آرومم احساس میکنم باید یه جایی بیشتر از اون چیزی که همیشه هستم حرف بزنم. میام اینجا حرف بزنم میگم پسر اینجا که یکی دو نفر نیست که بشه همه چی رو گفت. اینجا آدمایی هستن که اصلا نباید بدونن تو درباره چی میخوای بگی. باید هی حرفو پیچوند، از اینور و اونور و بالا و پایینش کَند. اینقدر کَند تا هیچکس نفهمه دلیلِ این درد و عذابِ تو چیه. بعد نگاه میکنی میبینی بازم خالی نشدی که. میری سراغ پیامایِ نا مربوطِ بیشتر و بیشتر و بیشتر.