سه شب است که رزقم شده است دو بامداد نوشتن، امشب هم انگار همینطور. میدانی مامان همیشه مرا میبُرد یک رواق نزدیک به ضریح. اسم رواق را نمیدانم ولی همان رواقی که مردانه اش، از زنانه پیداست. هنوز هم میبَرد. آنجا قشنگ است و محل تولد بخش بزرگی از خاطرات کودکی من. اما هرگز نتوانستم آنجا بنشینم و رشته کلام و حرف را در دست بگیرم. رو به رو که آقایان رد میشوند، گاهی با خانم هایشان این سوی نرده صحبت میکنند، بچه هارا جابه جا میکنند، شلوغ است، محل ترددِ زواریست که میروند زیارت و برمیگردند و جایشان را به زوار دیگری میدهند، طرفینم را همه زنان دیگری جز مادرم گرفته اند و انگار جایی برای تکیه آن اطراف ندارم. القصه جایی آن میان برای باز کردن سفره دل نیست. من خیلی حرم را بلد نیستم، یک جاهایی از حرم را هنوز بعد از هیجده سال زندگی ندیده ام اما مامان را چند دقیقه هر بار تنها میگذارم از پله های همان رواق میپیچم و میروم دار الحجه. البته میپیچیدم، این برای قبلا بود که پله هایش را برقی نکرده بودند. برقی ها صفایش کمتراست ولی خب بد نیست. گفتم که من خیلی بلد نیستم، نمیدانم دقیقا اسم آنجا دارالحجه است یا جدیدا اسمش را هم عوض کردند اما من همیشه به مامان میگفتم که میروم آنجا. دار الحجهای که من میگویم در اکثر مواقع و مخصوصا صبح هایِ بعد از نماز تا دلت بخواهد خلوت است. اصلا هیچکس نیست رسما. تازه پر از کنج است و یک عالمه ستون برای تکیه دادن دارد. جایی که کسی نگاهت نکند وقتی با باباجانت حرف میزنی. گریه هایت هم هرچند بلند، به گوش کسی نمیرسد چون فواصل بینِ مجلوسین در رواق زیاد است. اصلا کلا کنج خوب است، من هم کنج دوست دارم سید. اصلا کنجی که بتوانی سرت را به دیوار تکیه دهی یا موقع نماز جلو و کنارت محصور به دیوار باشد یک کیف دیگری به آدم میدهد، اصلا مکان اختصاصی حرم میشود آنجا برای زیارت من. فقط من برای چند ساعت. کنج حس آغوش دارد اصلا. حالا که سید تو شاید در بهترین کنج حرم که نه، بهترین کنج دنیا آرام گرفته ای، به من بگو داشتن یک گوشه اختصاصی همیشگی چه حسی دارد؟ من فقط چند ساعتش را تجربه کرده ام آن هم نه آنقدر نزدیک. اکنون آن گوشه ویآیپی برای توست، میتوانی آنجا بنشینی تا هرجا دلت خواست مولایت را تماشا کنی. پس از حاج قاسم فکر میکردم که دیگر کسی نتواند شبیه او بیاید و به تعبیر خودش، دنیا را تَکان بدهد، اما تو آمدی سید و واقعا خداست که هرکه را بخواهد، عزیز میکند. عزیز دل یک ملت شده ای. از این پس مردم به زیارت حضرت مهربانی ها که بیایند به مقام شماهم دست میرسانند و از قهرمانِ خادم و لایقِ آغوش و بهترین کنج مولا به نیکی و شرافت و صداقت یاد میکنند. عقربه ساعت وقتی نوشتن را آغاز کرده بودم روی دو بود و اکنون نزدیک سه. اشکالی ندارد این یک ساعت دیگر عمرم را هم به تو فکر کردم سید شهید، یک ساعت دیگر به اضافه ده ها ساعت قبلی. اولین سحرِ کنار امام رضایت بخیر باشد. اذان شد سید، وقت اذان از آنجا که هستی برای ماهم دعا کن.
-
#حانیهنویس
27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتّی الأمعاءُ هُناك تُقاوم..
#سرزمین_مقدس
هدایت شده از - قرین -
ای خدای پر زور من:)
مهر درس خوندن رو به دلم بنداز !
بهم گفت: آدم باید با خدا معالمه کنه. گفتم: آدم چطور میتونه با خدا معامله کنه؟ خندیدم.
کتاب رو باز کردم، اول صفحه نوشته بود: بگو همانا نماز و عبادت هایم و زندگی و مرگم فقط برای خداست که پروردگار جهانیان است...
هدایت شده از - قرین -
شاید بشه کنار آدمها با تمام تغییراتشون موند .
اما نه تغییر چیزهایی که دلیلمون برای انتخاب
کردنشون بود !
حرف میزدیم از شهدا، میگفتن: اگر اون شهدا و افراد شبیه بهشون الان زنده بودن، وضعیت خیلی بهتر بود. نباید اینقدر راحت میمردن (منظور شهادت بود) که دیگه نشه ازشون استفاده کرد. یکی گفت: خب اگر الان بودن که فحش میدادید بهشون. چیزی نگفتن ولی اره راست میگفت.
داغ این روز ها خیلی زیاده. صدایِ اذانِ پر از درد غزه رو میشنوم و وقتی قلبم تکون خورد، نمیدونم برای کدوم یکی از غم های بزرگ این امتِ رنج کشیده گریه کنم.
هدایت شده از سبز جاندار"
بچه ها واقعتیشو بخواین حانیه همینقدر قندونه،تضمین میکنم😭.
دوشنبه آخرین هفته مدرسه ما ژوژمان و شو لباسِ رشته طراحی دوخت داشتیم! البته که کل این یکی دو هفته آخر همش ژوژمان های مختلف همه رشته بود. امروز میرفتیم یه کلاس ژوژمان، فردا میرفتیم یه کلاس دیگه و کلِ راهرو های مدرسه پر شده بود از پوسترِ دعوت به ژوژومان. "حتما بیا ژوژمان ما رو میخوایم بالن هوا کنیم" با کلی چیز میز اینطور اونور پوستر. حالا بگذریم که باید در فرصت مناسب از ژوژمان خودمون بگم ولی روز دوشنبه قرار بر این شد که فقط، دوازدهم ها برن و ژوژمان بچه های دوخت رو ببینن. رفتیم توی سالن اجتماعات، صندلی های ردیف شده، پذیرایی با کیک و آبمیوه و اصلا خیلی شیک و رسمی و البته با حمایت معلم ها و کادرِ مدرسه برای برگذاری این شو.
ما رفتیم نشستیم و جا گیر شدیم و معلمِ رشته طراحی دوخت حرفاشو زد. آهنگ پخش کردن و از اون لحظه به بعد فکر میکنم یکی از بهترین خاطرات زندگیم رو تجربه کردم. با تشدید های فراوان بر تک تک حروفِ کلمهیِ بهترین. واقعا بهترین. بچه های دوخت لباسایی که خودشون در طی سال دوخته بودن رو تنشون کرده بودن و حالا دقیقا عین یه شو لباس از جلوی ما رد میشدن و این حجم از استعداد و توانایی و ویکسسنسمسپش خودشون رو به رخ ما میکشیدن. و من یه جاهایی واقعا برای واکنش کم میوردم که دیگه غیر از دست و جیغ چیکار کنم برات زن؟