بهم گفت: آدم باید با خدا معالمه کنه. گفتم: آدم چطور میتونه با خدا معامله کنه؟ خندیدم.
کتاب رو باز کردم، اول صفحه نوشته بود: بگو همانا نماز و عبادت هایم و زندگی و مرگم فقط برای خداست که پروردگار جهانیان است...
هدایت شده از - قرین -
شاید بشه کنار آدمها با تمام تغییراتشون موند .
اما نه تغییر چیزهایی که دلیلمون برای انتخاب
کردنشون بود !
حرف میزدیم از شهدا، میگفتن: اگر اون شهدا و افراد شبیه بهشون الان زنده بودن، وضعیت خیلی بهتر بود. نباید اینقدر راحت میمردن (منظور شهادت بود) که دیگه نشه ازشون استفاده کرد. یکی گفت: خب اگر الان بودن که فحش میدادید بهشون. چیزی نگفتن ولی اره راست میگفت.
داغ این روز ها خیلی زیاده. صدایِ اذانِ پر از درد غزه رو میشنوم و وقتی قلبم تکون خورد، نمیدونم برای کدوم یکی از غم های بزرگ این امتِ رنج کشیده گریه کنم.
هدایت شده از سبز جاندار"
بچه ها واقعتیشو بخواین حانیه همینقدر قندونه،تضمین میکنم😭.
دوشنبه آخرین هفته مدرسه ما ژوژمان و شو لباسِ رشته طراحی دوخت داشتیم! البته که کل این یکی دو هفته آخر همش ژوژمان های مختلف همه رشته بود. امروز میرفتیم یه کلاس ژوژمان، فردا میرفتیم یه کلاس دیگه و کلِ راهرو های مدرسه پر شده بود از پوسترِ دعوت به ژوژومان. "حتما بیا ژوژمان ما رو میخوایم بالن هوا کنیم" با کلی چیز میز اینطور اونور پوستر. حالا بگذریم که باید در فرصت مناسب از ژوژمان خودمون بگم ولی روز دوشنبه قرار بر این شد که فقط، دوازدهم ها برن و ژوژمان بچه های دوخت رو ببینن. رفتیم توی سالن اجتماعات، صندلی های ردیف شده، پذیرایی با کیک و آبمیوه و اصلا خیلی شیک و رسمی و البته با حمایت معلم ها و کادرِ مدرسه برای برگذاری این شو.
ما رفتیم نشستیم و جا گیر شدیم و معلمِ رشته طراحی دوخت حرفاشو زد. آهنگ پخش کردن و از اون لحظه به بعد فکر میکنم یکی از بهترین خاطرات زندگیم رو تجربه کردم. با تشدید های فراوان بر تک تک حروفِ کلمهیِ بهترین. واقعا بهترین. بچه های دوخت لباسایی که خودشون در طی سال دوخته بودن رو تنشون کرده بودن و حالا دقیقا عین یه شو لباس از جلوی ما رد میشدن و این حجم از استعداد و توانایی و ویکسسنسمسپش خودشون رو به رخ ما میکشیدن. و من یه جاهایی واقعا برای واکنش کم میوردم که دیگه غیر از دست و جیغ چیکار کنم برات زن؟
نمیدونم چند دور هرکدوم از پایه ها اومدن و رد شدن ولی تقریبا ما یه دو ساعتی رو اونجا در خدمتشون بودیم. خیلی لذت بردم. بدی قضیه این بود که یه جوریم نبود ژوژمان که بشه ادم از اینا عکس بگیره، واقعا نیاز داشتم اون لحظات رو یجایی ثبت کنم. چقدر لباسا قشنگ، چقدر خودشون قشنگ، چقدر همه خوشحال و با ذوق داشتیم نگاشون میکردیم (البته بجز بچههای گرافیک). اینم از این خاطره.
دراز کشیدم تویِ جام، برعکس. سه ساعت تا اذان صبحی مونده که بعدش میخوام بیدار بمونم و درس بخونم. درسی که توش یه چیزایی گفته که هرچی میخونم نمیفهمم. مثلا این یه جملشه: در زبان فارسی بیگانه در مقابل کلمه خودی تعریف میشه ولی انسان ها گاهی میتونن ازخودشون بیگانه باشن.
هوا گرما و کولر خاموش، چشمام خستس و فقط به پاس شدن امتحان فردا فکر میکنم که حالا شاید آنچنان تاثیری هم تویِ کنکور نداشته باشه. میخوام بخوابم ولی نمیدونم چی تو دلم وول میخوره که بیام اینجا شرحِ حال بنویسم و ازش فرار کنم. به خط چشمم فکر میکنم که نتونستم ازش عکس بگیرم، به اینکه سر سفره گریه کردم، به اینکه امروز چقدر زشت گذشت، به اینکه دوباره چند روز آینده فاطمه رو میبینم یا نه، به اینکه این وسط آینده ایران چی میشه؟ به اینکه چطوری میتونم همه رو بپیچونم و برم تویِ یه خونه تک نفره جنگلی زندگی کنم. و یه عالمه چرت و پرت دیگه. افکارم مثل یه توده بزرگ کاموا بهم پیچ خورده. هیچکدوم از نخ هاهم ربطی بهَم ندارن فقط، فضای جمجمهم رو اشغال کردن لعنتیها.