eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
617 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
دوشنبه آخرین هفته مدرسه ما ژوژمان و شو لباسِ رشته طراحی دوخت داشتیم! البته که کل این یکی دو هفته آخر همش ژوژمان های مختلف همه رشته بود. امروز میرفتیم یه کلاس ژوژمان، فردا میرفتیم یه کلاس دیگه و کلِ راهرو های مدرسه پر شده بود از پوسترِ دعوت به ژوژومان. "حتما بیا ژوژمان ما رو میخوایم بالن هوا کنیم" با کلی چیز میز اینطور اونور پوستر. حالا بگذریم که باید در فرصت مناسب از ژوژمان خودمون بگم ولی روز دوشنبه قرار بر این شد که فقط، دوازدهم ها برن و ژوژمان بچه های دوخت رو ببینن. رفتیم توی سالن اجتماعات، صندلی های ردیف شده، پذیرایی با کیک و آبمیوه و اصلا خیلی شیک و رسمی و البته با حمایت معلم ها و کادرِ مدرسه برای برگذاری این شو.
ما رفتیم نشستیم و جا گیر شدیم و معلمِ رشته طراحی دوخت حرفاشو زد. آهنگ پخش کردن و از اون لحظه به بعد فکر میکنم یکی از به‌ترین خاطرات زندگیم رو تجربه کردم. با تشدید های فراوان بر تک تک حروفِ کلمه‌یِ بهترین. واقعا بهترین. بچه های دوخت لباسایی که خودشون در طی سال دوخته بودن رو تنشون کرده بودن و حالا دقیقا عین یه شو لباس از جلوی ما رد میشدن و این حجم از استعداد و توانایی و ویکسسنسمسپش خودشون رو به رخ ما میکشیدن. و من یه جاهایی واقعا برای واکنش کم میوردم که دیگه غیر از دست و جیغ چیکار کنم برات زن؟
نمیدونم چند دور هرکدوم از پایه ها اومدن و رد شدن ولی تقریبا ما یه دو ساعتی رو اونجا در خدمتشون بودیم. خیلی لذت بردم. بدی قضیه این بود که یه جوریم نبود ژوژمان که بشه ادم از اینا عکس بگیره، واقعا نیاز داشتم اون لحظات رو یجایی ثبت کنم. چقدر لباسا قشنگ، چقدر خودشون قشنگ، چقدر همه خوشحال و با ذوق داشتیم نگاشون میکردیم (البته بجز بچه‌های گرافیک). اینم از این خاطره.
چقدر تابستون دوست نداشتنیه.
دراز کشیدم تویِ جام، برعکس. سه ساعت تا اذان صبحی مونده که بعدش میخوام بیدار بمونم و درس بخونم. درسی که توش یه چیزایی گفته که هرچی میخونم نمیفهمم. مثلا این یه جملشه: در زبان فارسی بیگانه در مقابل کلمه خودی تعریف میشه ولی انسان ها گاهی میتونن ازخودشون بیگانه باشن. هوا گرما و کولر خاموش، چشمام خستس و فقط به پاس شدن امتحان فردا فکر میکنم که حالا شاید آنچنان تاثیری هم تویِ کنکور نداشته باشه. میخوام بخوابم ولی نمیدونم چی تو دلم وول میخوره که بیام اینجا شرحِ حال بنویسم و ازش فرار کنم. به خط چشمم فکر میکنم که نتونستم ازش عکس بگیرم، به اینکه سر سفره گریه کردم، به اینکه امروز چقدر زشت گذشت، به اینکه دوباره چند روز آینده فاطمه رو میبینم یا نه، به اینکه این وسط آینده ایران چی میشه؟ به اینکه چطوری میتونم همه رو بپیچونم و برم تویِ یه خونه تک نفره جنگلی زندگی کنم. و یه عالمه چرت و پرت دیگه. افکارم مثل یه توده بزرگ کاموا بهم پیچ خورده. هیچکدوم از نخ هاهم ربطی بهَم ندارن فقط، فضای جمجمه‌م رو اشغال کردن لعنتی‌ها.