یاسهاسبزخواهندشد ؛
قشنگ تر از این روز در کلِ عالم امکان هست؟ حقیقتا که نه. و امروز صدای هلهلهیِ آسمونم آدم میشنوه. بذار زوج های جوون امروز عقد کنن و جلو چشم ما رژه برن، مبارک باشه، ماهم به مناسبت امروز که اینقدر عزیزه یه چندتا قرار با خودمون و زندگی بذاریم. قرارِ آدم بهتری بودن، حانیه بهتری بودن، اصلا حانیه بودن. خدایا برای همه این شادیا که مارو لایق چشیدنش قرار دادی شکرت. امیدوارم مارو لایق یه عشق این چنینی هم قرار بدی به حق این روز، آمین. مبارک هممون💚
یاسهاسبزخواهندشد ؛
میبینید چقدر نقاشیایِ قشنگ قشنگ میکشن؟
ادبیات باید بخونی تو حانیه عزیزم ادبیات.
کاش کاورای شعر حفظی ادبیات چند روز زودتر به دستم رسیده بود. اینقدر ارتباط قلبی باهاش گرفتم سیو کردم دوتاشو.
خوشگل بود زندگیش. لباسایِ رنگی رنگی، خنده های بلندِ دندون نما، کتابای قشنگ قشنگ، حرفایِ جالب، زندگی سراسر شادی، عکسای خوشگل توی پروفایل، همه چیزایی که نیاز بود یه نفر داشته باشه تا تحسین بشه و یکی مثل من به خودش بگه چرا زندگیش مثل اون نیست؟ رفتم نزدیک، خیلی بهش نزدیک شدم اینقدری که دستمو گذاشتم روی قلبش و دیدم نه، اونقدرام رنگی رنگی نیست اون تو. بی رنگه یکم، نزدیک به خاکستری. انگار اون ظاهر خوشگل، اون لبخندای دندون نما فقط برای این بود که هم خودش هم بقیه فکر کنن که خوشحالی و خوشبختی و رنگی بودن زندگی، میتونه فقط پوشیدن لباسایِ رنگی و و زدن حرفای قشنگ باشه. اینطوری میشه همه درد هارو آدم حتی از خودشم پنهون کنه. بیا بگیم خدایا شکرت.
هی بهش گفتم: ببین اینا دروغ میگن، اینا چرته. چهار روز دیگه که بادِ این انقلاب بازیاتون بخوابه و جَوتون خاموش بشه هم دیگه منو نداری هم افسرده میشی. واقعیت اینقدر فانتزی نیست که شما تا نوروز چهارصد و دو بتونید ماهارو آویزون کنید به درختهای ولیعصر. بهم خندید گفت: شما دیگه رفتنی اید، مردم قیام کردن.
حالا میبینه تو دنیایِ واقعی، باحجابها بیشتر از گذشته شدن، داریم اسرائیلرو به نابودی میکشیم، گشت ارشاد دوباره برگشته تو خیابونها، مردم برای رئیس جمهورشون هزار هزار تجمع دنیا رو میزارن توی جیبشون و اره، قطعا این دنیایِ واقعیِ جالب با اون دنیا ساختگی تو مجازی فرق داره. دلش میخواد باور کنه که هنوز میتونه برنده باشه و امید داشته باشه، ولی دیگه یه کم عقلرو که داره، به ما شاید دروغ بگه به خودش که نه.
امروز دیدمش باز، گفت افسرده شدم، از زندگی خستم. یه جوری که نبینه این دفعه منم از روی افسوس بهش خندیدم. یه خنده تلخ...
احتمالا بازم پام بیفته به اون ساختمون پر خاطره. ولی دیگه شاید وقتی خواستم دیپلمم رو بگیرم، یا پرونده هام رو ببرم یا شاید برای کار های اینچنینی. دیگه برای خود اتفاقات اون ساختمون نه، احتمالا برای خداحافظی برم. میدونی دیروز من چقدر با دقت تموم این مسیر رفت و برگشت رو نگاه کردم؟ یه جوری که یه کوچه هایی رو دیدم که هرگز ندیده بودم. امروز برای آخرین بار خیلی نگاه کردم که آقای مربعی رو ببینم و براش دست تکون بدم ولی خب ندیدم. با کوچه حمداللهیاکرم که کوچه مورد علاقمه، با کفتر های میدون راه آهن، با دانشجوهای دانشکده فنی، با یاس های وسط بلوار معلم، با پرچم بالای پل، با گلهایِ کوچهِ مدرسه و با تموم خاطراتم خداحافظی کردم. باشد که آدمایی که با ما بودن از ما به نیکی یاد کنند. خوشحالم که اون لحظات رو با اونا تجربه کردم.
هرگز فکر نمیکردم منفور ترین درس زندگیم رو مجبور بشم، سه بار امتحان بدم. سه لعنتی بار.
گفت: نه فراموش میشه و جایگزین. منم داشتم فکر میکردم که چطوری ماها نمیتونیم فراموش و جایگزین کنیم ولی فراموش و جاگزین میشیم؟ اونم اینقدر زود؟ اینو هیچوقت باور نکرده بودم تا جایگزینم رو با چشام دیدم. ازش خوشم نیومد. نه چون جایِ من نشسته ها نه! چون احتمالا نه به اندازه ای که من دوست داشتم، دوست داره نه صلاحیت اینو داره که تو پیشش باشی. لایقت نیست. شاید آدم های دیگه اگر جایگزین میشدن که واقعا قدرتو بدونن بیشتر خوشحال میبودم. ولی نه واقعا هادی، دیدی چقدر راحت فراموش شدیم؟