حتی دیدن وودی آلن هم میتونه یه هدف باشه، یه انگیزه یه نیرویی که تو رو هل میده تا چمیدونم زبان یاد بگیری، پول در بیاری و بری جایی که وودی آلن زندگی میکنه و ببینیش.
یه وقتایی هدفای عمیق و مهم و بلند مدت زندگی نیاز نیست واقعا زیادی بزرگ باشن.
نمیدونم شاید تناقض به حساب بیاد اما،
یه هدف هم باید اینقدر عمیق باشه که تو رو تا ته دنیا با خودش بکشه و در عین حال نباید اینقدر بزرگ و دور باشه که بگی من هرچی هم تلاش کنم دستم بهش نمیرسه. هدف باید زیر زبونت بیاد تا یادت نره که هست و وجود داره و تو هم بخاطر اون وجود داری. هدف باید جوری باشه که هرازگاهی به یه تیکش برسی تا روزی که بلاخره بتونی وودی آلن رو ببینی.
و این رسیدن و چشیدن تیکه تیکه هدف تا حدی دست خود ماست. وقتی خودم رو از این چشیدنِ طعم امید، انگیزه و شوق محروم میکنم، یادم میره که توی زندگی دنبال چی میگشتم. وودی آلن؟ یا اصغر فرهادی؟ این چشیدن های کوچیک کوچیک دقیقا نور های کوچیکی هستن که آدما مضاعف بر یک هدف بزرگ به اوناهم نیاز داره.
نیاز دارم که امروز تصمیم بگیرم یه نقاشی کنم، بیرون برم، آشپزی بکنم، لذت ببرم.
خب حالا امروز، این هفته، این ماه و امسال وقت ندارم روی علاقه و شوقم تمرکز کنم. بوم، فروپاشی ذهنی ایز کامینگ.
در پرانتز [ برای بعضیا لذت خودش یه هدفه که شاید به نظر کلیشه ای بیاد ولی با اقتباس از متن یک آهنگ احتمالا همه آدما دوست داشته باشن موقعی که میمیرن دستشون روی قلبشون باشه ]
یاسهاسبزخواهندشد ؛
و این رسیدن و چشیدن تیکه تیکه هدف تا حدی دست خود ماست. وقتی خودم رو از این چشیدنِ طعم امید، انگیزه و
یادم میاد خانم موسوی یک جلسه کامل رو صرف کرد تا برای ما توضیح بده شوق چیه و به چه کاری میاد.
شوق، آرزومندی، اشتیاق، دلبستگی، ذوق، رغبت، شور، علاقه، هوس..
همه این معانی رو میده ولی یه جورایی موتور محرک زندگی آدماست. مخلوطی از انگیزه، امید و ترس، خوشحالی، غم، هدف و زندگی.
و در کنار هدفهای بزرگ و کوچیک، داشتن این شوق هم لازمه و البته ضروریه. اینا همه بهم پیوسته است. اگر شوق نداشته باشی، انگیزه نداری اگر انگیزه نداشتی باشی هدف نداری و برعکس.
هرکدوم از این سه تا نباشه چرخه ِ خوب زیستن مختل میشه.
وقتی شوق برای دیدن وودی آلن نداشته باشم، دیگه دیدنش چه فرقی میکنه حتی اگر قبلا شیفته اش هم بوده باشم؟ دیگه وقتی هدفم نباشه وودی آلن یا اصغر فرهادی، چه فرقی داره؟
ولی به نظرم مهم ترین چیز از بین اینا، همین شوقه. شوق به اینکه دوست دارم انتهای مسیر کجا باشه. شوق به تغییری که ایجاد میکنم یا فکر و رفتار غلطی که اصلاح میکنم یا اثری که از خودم به جا میذارم. شوق به انتها، شوق به آینده. شوق شوق شوق. معنای شوق خیلی عمیقه و اگر شوق باشه زندگی معنا پیدا میکنه.
اینهمه گفتم که تهش بگم، سعی کنید شوقتون رو گم نکنید. اگر شوق رو گم نکنید حتی اگر هدف هم گم بشه باز پیدا میشه، چون قلبتون راه رو نشون میده. این مهم ترین موهبت خداست که نباید از دستش داد، با خودش یک عامله امید، مثل رده های نور پنجره که میفتن توی اتاق وارد قلب و زندگیتون میکنه.
#اندراحوالات
یاسهاسبزخواهندشد ؛
زندگی هر کدوم از ما یک هدف بزرگ میخواد که تو رو تا آخرین لحظه سر پا و با انگیزه نگه داره. یه هدفی که
در رابطه با این بخش [چی شد؟ تموم شد؟] پیشنهاد میدم فیلم Gifted رو ببینید.
به تاسّی از ریحانه وقتی از باشگاه برمیگردم لازم دارم یکی برام برانکارد بیاره، منو روش بزاره.
میدونی باید بپذیرم که از یه جایی به بعد فراموش میشم ولی هر چی میشینم یه چایی میزارم جلو خودم و دو تاهم جلوی ذهن و دلم و توضیحش میدم براشون، این دوتا نمیفهمن، واقعا نمیفهمنا!
تا حدی حق میدم به این فلک زده هایِ بخت برگشته، این مدت اینقدر خبر یهویی بهشون دادم که هنوز کمر راست نکردن. خبرهایی که هضم هرکدومشون حداقل دو سه ماه جداگانه زمان میخواست، ولی ما همه رو باهم سعی کردیم توی دو ماه هضم کنیم. خب معلومه بیرونروی گرفتیم هممون، منظورم من و ذهن و دلمه. حالا ذهنم هی بالا میاره رو قلبم و قلبم هم.. روی من. خیلی فراموش شدم، خیلی مجبورم به روم نیارم که داریم زیر خرواری از خاطرات مدفون میشیم، مجبورم گریه هامو از قلبم پنهون کنم، مجبورم بپذیرم که باید فراموش کنم، باید آدم های عزیز رو رها کنم چون دیگه، دورن خیلی دور. و یاد آوری این گزاره که اوناهم منو فراموش کردن ابدا این مسیر رو آسون نمیکنه، حتی برعکس. شاید من، هنوز تویِ شوکه باید بهش زمان بِدم از شوک در بیاد. ولی احتمالا هر وقت از شوک در بیاد دیگه این من، واقعا من نیست.
#اندراحوالات