سیزدهمِ مهرماهِ چهارصد و دو. یک هفته بعد از شهادت سید مقاومت و چند روز بعد از حملهیِ موشکی ایران، ما در مقتدرانه ترین نماز جمعه و تجمع تاریخ ایران زمین.
خدایا شکرت که آقا رو به ما دادی، امیدوارم شکرگذار این نعمت باشیم.
#ولاکس
حسودیدونِ من خیلی کم گنجایشه. یهویی با یه عکس، با یه حرف، با یه تلنگر که "تو هیچی بلد نیستی حانیه، چقدر بی خاصیتی و چقدر دیری، چقدر دیری، چقدر دیری" میترکه. به همین سادگی. حالا بیاید دریاچه اشک های مرا جمع کنید.
من قطعا خیلی دوست دارم و قطعا میخوام ازت تعریف کنم و ویژگی های مثبتتو بهت یاد اوری کنم، ولی بلد نیستم که علاقمو آروم و مهربون نشونت بدم برای همین یهویی ممکنه با این پیام مواجه بشی:
سلام، ازت خیلی بدم میاد و متنی که نوشتی خیلی خوب شده.
لبخند : )
امروز آینه داره خیلی نجات دهنده رو نشونم میده، امروز نجات دهنده خوشگلم هست. باعث امیدواریه.
هدایت شده از مُرتاح
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظر خانواده و رفقا نسبت به من بعد از هر شکست و سرپا شدن:
آب و هوا زیادی داره برای یه شبِ سردِ بارونی خوشحال منتظرم میزاره.
عمهام تا اینجای عمرش رو شهرستان زندگی کرده و فکر نمیکنم بعد از این هم بخواد جای دیگهای زندگی کنه، و بابای من از سن جوونیش وارد پایتخت شده جایی که آدماش خیلی ادعا دارن، چون فقط در منبع امکانات زندگی میکنن. با این حال عمهم اینقدر اطلاعات درباره شخصیت، روحیات و رفتار انسان ها در زندگیش به دست آورده، و اینقدر اعتماد به نفس داره که خیلی وقتها نظرات بابایِ من رو به عنوان برادر تحصیل کردش رد میکنه. مهم نیست که کی درست میگه مهم اون ویژگی ایه که در شخصیت عمه وجود داره. اینکه عمه اینقدر اعتماد به نفس داره که میتونه نظراتش رو راحت بیان کنه در هر مسئله ای، چیزیه که به خاطرش تحسینش میکنم. من اگر یه آدم شهرستانی بودم، در مقابل یک پایتخت نشین همچین اعتماد به نفسی نداشتم. نه اینکه پایتخت نشین ها آدم های خیلی خیلی درستی باشن، نه فقط من اون اعتماد به نفس رو نداشتم. این ویژگی چیزی بود که دوست داشتم از عمهم به ارث ببرم ولی خب متاسفانه دماغامون فقط بهم رفته.
همیشه یه ایدهی داستانی که دارم و مینویسمش، وقتی تموم میشه با خودم میگم این بهترین و دقیق ترین و با جزئیات ترین داستانیه که تا حالا براش پلات نوشتم. ولی همون داستان دو ماه بعد دیگه به درد قصه شب بچه ها هم نمیخوره. کاش کمالگرایی بمیره.