یاسهاسبزخواهندشد ؛
چهل و پنجمین روز پاییزِ هزار و چهارصد و سه، اکران سایه سرو، دانشگاهِ تربیت مدرس، بوستان، جوب، گردبند، بازارچه، سوره مهر، دونات، بیپولی.
#ولاکس
امروز رفتیم مدرسه. سر زده و بدون اطلاع قبلی. همه چیز هنوز همونطوری بود که قبلا بود. حتی من، منی که با چادر وسط راهرو ها قدم میزدم ولی توی پس ذهنم هنوز همون دختر کوچولو با مانتوی گشاد سورمه ای بودم. دلم برای این هیاهویِ مدرسه تنگ شده بود، برای این راهرو های شلوغ، برای کلاسایِ صمیمی، برای آدمایی که احساساتِ صادقانه دارن.
رفتیم سر کلاس خانم موسوی با بچههای دوازدهم، کلاس خانم وکیلی با بچه های دهم و کلاس یکی از دبیرای دوازدهم با اون یکی گروهِ دوازدهما. وارد کلاس که شدیم داشتم جایِ خودمونو توی اون کلاس به یاد میوردم. دقیقا همونجایی که میشستیم و کار میکردیم، شکیبا که هیچ جای مشخصی نداشت و هر لحظه یا جایی بود، فلورای کوچیک گوشه کلاس، یگانه در خلصه و انگار به بچه ها نگاه میکردم ولی خودمون رو به یاد میوردم. حتی سر کلاس خانم وکیلی هم من خودم و مبینا رو جلو آینه یادم میومد، ولی داشتیم سعی میکردیم دنس باتر رو تمرین کنیم. یا وقتی همه کلاس باهم صندلی بازی کردیم، یا اولین کلاس طراحی شخصیتمون توی همون کارگاه.