eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
618 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دومآن ؛
تهران واقعا جوابگوی این جمعیت نیست.
تاریخ هنر؟ کلاس مورد علاقه.
هدایت شده از سبز جاندار"
رفتیم نشستیم سرکلاس انیمیشنیا[ که استادش واقعا برام عزیزه😭] و فهمیدیم استاد مردم شناسی ما رسما وقت مارو تلف میکنه! یه جلسه رفتیم نشستیم سر کلاسش از کل کلاسای این ترم خودمون پربار تر بود.
هدایت شده از سبز جاندار"
کلاس تاریخ هنر ساکنمون امروز پر از بحث و حرفای قشنگ قشنگ بود. حرفایی که اگر تو مدرسه می‌زدیم خنده دار به نظر میومد، اما اینجا دغدغه ها یکیه و به قلب آدم آرامش میده، اینکه آدمایی شبیه به خودت دورت هستن و وجود دارن خیلی دل‌گرم‌کنندس. [ واقعا دوست دارم موقعی که اون شوق هنر رو تو چشمای استاد میبینم لپاشو بکشممم]
هدایت شده از سبز جاندار"
و در آخر کلاس عکاسی عزیزم که همیشه برام جذابه. تو این سرمای لعنتی، اندازه ۱۰ دقیقه رفتیم تو حیاط نشستیم با استاد. بعد فقطم تا کلاس رفتن خودش ۱۰ دقیقه طول می‌کشهههه. در واقع ۳۰ دقیقه از کلاس به رفت و آمد گذشت. [ استاد قرابی موقع خندیدن دستشو میگیره جلو دهنش و واقعا دوست داشتنیه]
هدایت شده از سبز جاندار"
دیروز یه خانم خیلی گوگولی و مهربونی توی مترو گفت بیا کیفتو بده منی که نشستم روی صندلی برات نگه دارم و واقعا نگه داشت و اصلا قلب و اکلیل💘✨
مترو هفت تیر از مترو تاتر شهر هم جاذبه های گردشگریش بیشتره. اصلا وارد ایستگاه که میشی بوی های خوب میاد، بوهای خوب و خوشمزه. واقعا اینطور ایستگاه‌ها خیلی خطرناکن.
امیدوارم آذر به خوبی و خوشی و میمنت به پایان برسه. یه جوری که نه سیخ بسوزه نه کباب، اونوقت واقعا میتونم یه خوشحالی خوب خودم رو مهمون کنم و البته هروقت برنامه ریختن برای آینده یادم رفت بزنم پس کله‌یِ خودم‌.
ساعت شروع کار کتابخونه خانم ها از ساعت هفت و نیم صبحه و ما هر روز صبح دقیقا همین ساعت میریم آقایِ آبدارچی رو بیچاره میکنیم که بیا بنده خدا بیا درو باز کن ما بریم داخل.
خیلی سخته، دانشگاه رفتن رو میگم. خیلی با تصورات من متفاوت بود، خیلی سخت تر از مدرسه رفتن بود، با اینکه اون هر روز بود و این نیست. یادمه قبلا به ریحانه میگفتم وقتی بریم دانشگاه بیشتر برای خودمونیم چون هر روز نمیریم. درسته که خیلی وقت‌ها من پیشنهاد میدم که سر کلاس نریم و ریحانه منو میکِشه میبره و برعکس، ولی با این حال یه روزهایی به اندازه چند لحظه، انگار یه موج الکتریسته قوی از بدنم عبور میکنه و بهم‌ یادآوری میکنه کجام که یه روزی حتی فکرشم نمیکردم. بهم میگه که بله این جایگاهی الان هستم، این صندلی درس، این دانشگاه، این آدم ها و همه و همه برای خیلی های دیگه ممکنه نباشه. ممکنه من رشته‌م رو دوست نداشته باشم ولی حداقل لیاقت این‌رو داشتم که بیام اینجا، و درس بخونم، و دانشم بره بالا و... نمیخوام اینارو فراموش کنم و قدر ندونم پس خدای من خیلی شکرت، بابت همه چیزایی که برامون عادی میشه و یادمون میره که لطف توعه. شاید فشار درس و کار یه جایی باعث بشه دانشجوها غر بزنن یا بگن این چه کاری بود که کردیم اومدیم دانشگاه و بلابلابلا ولی واقعیت اینه که یه فرصت خیلی ارزشمنده، خیلی زیاد.