فردا باید برم دانشگاه. سه شنبه دانشگاه بودم، تنها، بدون هیچ آدم امن و آشنایی. آدمای مهربون زیاد دیدم که باهاشون رفیق شدم و از صحبت کردن باهاشون لذت بردن ولی میدونی، اولین روزِ ترم دوم سه شنبه خیلی غریبانه گذشت. هیچکس دانشگاه نبود و راهروهای دانشگاه شبیه بیمارستانای متروکه شده بود. سرد، خفه، تنها. ولی خوشحال بودم که فرداش چهارشنبه است و کارگرانی هاهم کلاس دارن، و انسانهای آشنای عزیز میبینم ولی تعطیل کردن بزرگواران. حالا فردا شنبه است، و من برای دومین روز حضوری ترم، دوباره تنهام.
شاید اگر مطمئن بودم که هرگز قرار نیست رشتهم رو عوض کنم اینقدر که الان نسبت به بچههای کارگرانی و کلاس هاشون مشتاقم، نبودم. کلا همیشه اینطوریه، اولِ اون چیزی که یه عالمه بدبختی کشیدم تا بهش برسم رو زهرمار خودم میکنم. ولی میدونی، کلا انسان وابسته ایم، و هرچیزی که رو به باهاش انس بگیرم، حتی خیلی کم، ترک کردنش برام عذابه. و این بده.
چقدر بی محتوام این روزها. چقدر انگار ته ذهنم هیچی برای گفتن نیست. در واقع خیلی چیزها برای گفتن هست ولی اون قلمی که قبلا مینوشتشون انگاری رفته مرخصی.
برای سفر راهیانِ آخر هفته واقعا استرس دارم. نبود مامان تشدیدش کرده، خستگی در نرفته بیشتر تشدیدش کرده. این روزها فکر میکنم چقدر کار دارم و چقدر وقت ندارم. نمیتونم اینستا رو ببندم و دیگه باز نکنم. نمیتونم برنامه بریزم و نمیتونم اعتماد به نفس داشته باشم برای زندگی ای که خدا بهم بخشیده. تمومش کن ناکافیعلی، به خودت بیا.
امروز بدترین روزی بود که میتونست همه چیزهای بد پشت هم اتفاق بیفته. با این حال شاید ادامهش بهتر باشه.
یه تعداد کاغذ باید چاپ کنم و در سطح شهر روی در و دیوار بچسبونم با این مضمون که "آقایون محترم، لطفا مشکی نپوشید! اینهمه رنگ، اونارو امتحان کنید، مشکی نپوش برادر من مشکی نپوش."