چقدر بی محتوام این روزها. چقدر انگار ته ذهنم هیچی برای گفتن نیست. در واقع خیلی چیزها برای گفتن هست ولی اون قلمی که قبلا مینوشتشون انگاری رفته مرخصی.
برای سفر راهیانِ آخر هفته واقعا استرس دارم. نبود مامان تشدیدش کرده، خستگی در نرفته بیشتر تشدیدش کرده. این روزها فکر میکنم چقدر کار دارم و چقدر وقت ندارم. نمیتونم اینستا رو ببندم و دیگه باز نکنم. نمیتونم برنامه بریزم و نمیتونم اعتماد به نفس داشته باشم برای زندگی ای که خدا بهم بخشیده. تمومش کن ناکافیعلی، به خودت بیا.
امروز بدترین روزی بود که میتونست همه چیزهای بد پشت هم اتفاق بیفته. با این حال شاید ادامهش بهتر باشه.
یه تعداد کاغذ باید چاپ کنم و در سطح شهر روی در و دیوار بچسبونم با این مضمون که "آقایون محترم، لطفا مشکی نپوشید! اینهمه رنگ، اونارو امتحان کنید، مشکی نپوش برادر من مشکی نپوش."
هرچی بیشتر سمت شب میره و جسمم تو خیابونه و تاریکی شب رو حس میکنه، روح و احساساتِ منم بیشتر سمتِ تاریکی میره.
هدایت شده از سبز جاندار"
امروز فهمیدم آدم وقتی تنها بشه زورشم زیاد میشه...
حانیه خواهش میکنم پولاتو خرج نکن تا وقتی که دِدان تهران کنسرت بذاره، بعدش دیگه اصلا پولی نداری که بخوای خرج کنی و اینطوری راحت تری. باور کن عزیزم.
دو تا دانشجوی کفتر عاشق اینجا باهم جیک جیک میکردن، همزمان هم قند تو دلم آب کردن هم باعث شدن دلم بخواد بالا بیارم کف راهرو. عیش چه معنی میده جلو مجردا اینقدر جیک جیک؟