چالش امروز مهرماهی رو من گذاشتم چند روز دیگه انجامش بدم، ولی مینویسم اینجا که یادم بمونه باید انجامش بدم!
حتی سه روز مونده به عید اساتید بزرگوار مارو رها نمیکنن. بابا ول کن مرد، من نمیخوام بیام سر کلاست.
دلم میخواد کوله پشتیمو بردارم یه جایی که هیچکس نیست. تنهای تنها، فاقد هر آدمیزادی.
تا حاجآقا رمضانی بود نشستم پای تلویزیون اما همش رو چرت زدم. حالا که رفته میفهمم چه حیف شد.
آتشبس کردند، دنیا ساکت شد، همه جشن گرفتند، اسیرها آزاد شدند، صلح (!) برقرار شد نه؟ مردمِ آزاده دنیا نفس راحت کشیدند، نیرو ها تجدید قوا کردند و حالا انسان ها باز تبدیل شدند به همان اعداد و ارقامِ قبلیِ داخلِ اخبار: دیویست نفر مردهاند، همین. خانواده داشتند؟ بله. آرزو داشتند؟ بله. کودک بودند؟ بله. میبینی؟ حالا میفهمم چرا امام موسی صدر گفت: اگر شیطان و اسرائیل در جنگ باشند ما کنار شیطان میایستیم. و من این روزها مدام با خودم میگویم: یعنی میبینیم روزی را که رویِ این کره خاکی فرزندان شیطان تبدیل به اعداد و ارقام شده باشند؟ ما میبینیم روز بی ظلم را در این دنیا؟
همه فیلم هایی که یکسال گذشته ضبط کرده بودیم رو دیدم. الان غمگین تر از قبلم. من چه خاطراتی رو وسط این ویدیو ها جا گذاشتم و اومدم جلو. نگاه کردم و حتی دلم برای سال کنکورم هم تنگ شد، باورم نمیشه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
فقط یه چی به خُدا گفتوم؛
پیجشو فالو کردم. چند روزه تک تک پستاشو با دقت گوش میدُم. لحجه جنوبیش افتاده رو زبونم. دوست دارمش.