هدایت شده از «گیلهگُل»
"کاش پرندهی کنجِ پنجرهی اتاقش بودم."
بارِ غمت این چندروزه اینقدر سنگین شده که با خودم فکر کردم شاید بهتر باشه برم با درختِ جلو ایوون صحبت کنم، ببینم شاید بار غمت رو بتونم یه مدت بدم اون بندازه رو شاخه هاش. الانم که شکوفه کرده و فصل تَر و تازگیشه، فکر نکنم قبول کنه. ولی به امتحانش که میارزه. فقط برای چند روز. فقط همین چند روز مونده از عید، که منم بتونم خودم رو جمع و جور کنم. بعد از عید دوباره باید برگردم، بین آدمها، سر کار و زندگی، وسط یه عالمه مشغله و فکر و یه جایی شاید نزدیک تو. اونوقت هرباری که ببینمت یه دونه غم به کوهِ غمهای با غینِ روی دوشم اضافه میشه، البته اگر قبول نکنهها. حالا به نظر تو تا آخر عید فراموش میکنم نه؟ فراموش میشی نه؟ لطفا بگو آره. بگو یادم میره غمترو. بگو تا وقتی پاییز بیاد غمهای منم لابهلای برگ زردهایِ درخت جلو ایوون ریخته زمین. فرو رفته یه جایی بین کاشی های پیاده رو. بگو!
از جایی که یادمه، یعنی تقریبا چهار یا پنج سالگی ما همیشه عید فطر تهران بودیم، و همیشه نماز رو مصلی بودیم. توی زندگیم هیچکاری نکرده باشم، حداقل ده، دوازدهتا نمازِ عید پشتسر آقا دارم. از مامانبابا ممنونم بابتش.