مدت ها بود به این حجم و شدت از خودم متنفر نبودم، ازت بخاطرش واقعا ممنونم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
موقعیت؟ کلاسِ زبان.
اون دست، دستِ استاده ها!
آقایِ حافظ شیرازی، مگه همیشه فالهات مطابقِ احوال آدمیزاد در نیومد. مگه همیشه حرفی که میزدی راست نبود؟
خسته شدم از اینکه دیگه دربارهت حرف بزنم، یا غصه بخورم درباره کارهایی که میتونستم بکنم و نکردم و دیر شد. و خستهم از فکر کردن بهت و تعریف کردنت برای آدمهایی که مثل خودم، کاری ازشون ساخته نیست و یا حتی شاید نتونن درکم کنن و ته دلشون برام تاسف بخورن. من دیگه تقریبا به همه شهروندانِ شهرِ تهران دربارهت گفتم. چه فایده؟ کاش میتونستم بیام جلوت، یقهت رو بگیرم و به خودت بگم که تقریبا چه خاکی برسرم کردی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز تو اینستا دیدمش و اینطوری بودم که، چقدر شبیه سبزپوشهای منه. یکم عامیانه تر، خودمونی تر، و کوتاه تر. دلم برای نامههام تنگ شد.
وقتی یکی آهنگِ مورد علاقم رو میذاره جایی و منتشرش میکنه، انگار یکی چنگ میزنه به روحم. برای من نیست ولی نمیدونم چرا اینقدر برام سخته که یکی دوستداشتنی من رو داشته باشه.