خسته شدم از اینکه دیگه دربارهت حرف بزنم، یا غصه بخورم درباره کارهایی که میتونستم بکنم و نکردم و دیر شد. و خستهم از فکر کردن بهت و تعریف کردنت برای آدمهایی که مثل خودم، کاری ازشون ساخته نیست و یا حتی شاید نتونن درکم کنن و ته دلشون برام تاسف بخورن. من دیگه تقریبا به همه شهروندانِ شهرِ تهران دربارهت گفتم. چه فایده؟ کاش میتونستم بیام جلوت، یقهت رو بگیرم و به خودت بگم که تقریبا چه خاکی برسرم کردی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز تو اینستا دیدمش و اینطوری بودم که، چقدر شبیه سبزپوشهای منه. یکم عامیانه تر، خودمونی تر، و کوتاه تر. دلم برای نامههام تنگ شد.
وقتی یکی آهنگِ مورد علاقم رو میذاره جایی و منتشرش میکنه، انگار یکی چنگ میزنه به روحم. برای من نیست ولی نمیدونم چرا اینقدر برام سخته که یکی دوستداشتنی من رو داشته باشه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
وقتی یکی آهنگِ مورد علاقم رو میذاره جایی و منتشرش میکنه، انگار یکی چنگ میزنه به روحم. برای من نیست
اصلا درباره همه چیز صدق میکنه، حتی آدمها.
من خودم به شدت آدمِ «یعنی چی که تو یه هوا داری با آدم مورد علاقم نفس میکشی؟» ای هستم.
یا من به شدت آدمِ «برای چی درباره آدم مورد علاقم حرف میزنی؟» ای هستم حتی : )))).
کاش تابستون از این لحظهای که خوابیدم، باد کولر و بوی پوشال میاد و هوا خنکه، تکون نخوره. تابستون عزیزم لطفا وارد مرحله سگ پزون نشو. خواهش میکنم!
ذهنم و دستم و فکرم و هنرم و قلمم داره خشک میشه، این غم و رقتانگیز ترین بخش زندگیمه.