کاش بهار و این عطرهای متزلزل کننده احساساتش که در هوا پراکندهان بمیرن. من همینطوریشم متزلزلم یزید، بس کن😭
از مهربونی کردن به دیگران لذت میبرم، درسته که اگر قرار بود با خانومیِ تویِ مترو بحث کنیم، احتمالا آخرش ازم کتک میخورد؛ ولی بهرحال مهم اینه که فعلا براش جا باز کردیم که بشینه تا پاهاش خیلی خسته نشه.
دلم میخواد برگردم به اون خوشحالیهای شیرینی که هفته گذشته تو مشهد طعمش زیر زبون بود. میخوام برگردم به اون امیدواری. میخوام برگردم به اون فکرهایی که تهش میرسید به رسیدن. حالا دیگه طعمش رفته، دیگه امامرضا ندارم. دیگه امید به رسیدن ندارم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
برای وقتی که فکر میکنم به حالِ خودم رها شدم، از جانب همه.
اگر بگم از دیروز گوشهام خونریزی کرده فقط برای شنیدن تیکه "به پشت سر نگاه نمیکنم که برنگردم از مسیر تو" دروغ نگفتم.
خدایا ممنونم که دختر خوشگلهرو فرستادی تو زندگیم. که میشه جلوش هم بلند بلند گریه کرد، هم بلند بلند خندید. و میشه یه براش یه چیزایی رو با ریز ترینِ جزئیات گفت درحالی که اون تو ذهنش نگه: عجب خریه. شکرت خدا.
احساس میکنم اون جایگاهی که من برای دیگران تو زندگیم قائل میشم دیگران نمیشن. یهویی به خودم میام میگم یه لحظه صبر کن ببینم، من کجای زندگیتونم؟
درس خوندن نباید الویت آخر باشه، نباید. حانیه پا میشم میام بخداوندی خدا کتکت میزنم.
میدونی اون موقعی که دارم درباره پذیرفتن یک مسئولیت تصمیم میگیرم به این فکر نمیکنم که من موقع کار خودم، خودم رو به جای کارفرما تحقیر و تخریب خواهم کرد و همه علائم حیاتِ روح رو از خودم خواهم گرفت.