من واقعا متوهمم، و تیکههایِ پازل در واقعیت اونطوری که در مغز من کنار هم چیده میشن، چیده نمیشه. اون وسط یه چیزهایی هست که ذهن و قلبم براش جوابی نداره. ایگنور کردنش درد کشیدن رو عقب میندازه ولی از بین نمیبره و من هر روز بیشتر فرو میرم و هر روز بیشتر از خودم و زندگیم عقب میفتم و هر روز غصهدار تر و تنها ترم.
از سال دیگه، ترم فرد سی واحد برمیدارم که بتونم ترم زوج با ده واحد کارو جمع کنم. بابا بخدا مرگ بر تابستون، تو رو خدا یه تابستون فن نشونِ من بدین که الان خوشحاله، اگر دست و پاشو بِکَنم حداقل نیمی از فشار روانی این روزهام کم میشه. به ولایِعلی.
عزیزم در زمانه و جامعهای که بیغیرتی و بیوطنی، تبدیل به اَدا شده، دیگه واقعا اهمیت نمیدم سعید احمق روستایی یا جعفر ابله پناهی چی گفته. دیگه سِر شدیم باباجان.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این روحیه برای منه. دیروز یکی از خوشحالیای قشنگم هدیه گرفتنِ ایشون از ریحانه بود. اگر خانم حراستی و فکر و خیال کردن رو از دیروز فاکتور بگیریم، روز خوبی بود. مخصوصا قسمت شکار توت با اسپری. میدونید چی شد؟ اسپری رو انداختیم بالا که توت بیاد پایین، درواقع ریحانه درشو انداخت بالا. توت اومد پایین ولی درش گیر کرد. بیست و هشت بار اسپری رو انداختیم بالا تا درش بیاد پایین. ورچلسکیده شده الان اسپریم، ولی حال داد.