حسودی میکنم دربارت، حتی به خودِ قبلیم، اون وقتهایی که بهت نزدیک بودم.
- ببین حانیه عزیزم، مشکل تو اصلا ظاهرت یا قیافهت نیست.
+ پس چیه.
- تو مشکل روانی داری!
+ میشه لطفا نورنوری هایِ دلتون رو نگه دارید و نذارید خاموش بشه؟
- نورایِ موضعی؟
+ اره نورای موضعیتون.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سه شنبه کلا روز جالب و قشنگی بود، بجز یه بخشهایی، مثلا برادرِ اخمالویِ سگ اخلاق. ولی حتی اون جاهاشهم خوب بود، چون نورا بهم گفت با تو بودم و بهم خوشگذشت. یا مثلا اونجایی که توی بالکن میخواستیم داد بزنیم لعنت بهت و همون لحظه واو.میم رد شد یا اونجایی که استاد مستشرق رو تو راهرو دیدم و بهش سلام کردم. وای مستشرق روی کلِ سهشنبهم یه فیلتر رنگی انداخت، بخداکه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
البته نباید از استاد مکتبیهم بگذرم. همینه که نباید از یه روزی رَد بشم و بعدش بیام و تعریفش کنم، جزییاتش رو یادم میره. مثلا داشت یادم میرفت که بگم، اون روز استاد داشت خطوطم رو اصلاح میکرد و من کنارش نشسته بودم. تا جمله: باید آزادتر طراحی کنی، از خطوط محیطی هم کمک بگیری و به فرم متعهد نباشی.. رو شنیدم. بعد از اون دیگه چشمام قفل حرکت دستهای استاد روی برگه بود. نمیتونم توصیف کنم، ولی خیلی خوشگل بود انگار که دستهاش میدونستن باید کجا برن، هیچ تردیدی نداشتن تویِ حرکت. از اونطرف بویِ عطرش واقعا داشت روح و روان رو به بازی میگرفت. وای مکتبی، مکتبیهم یه فیلتر داشت برام اون روز.