یاسهاسبزخواهندشد ؛
حالم بد شد و غصه خوردم و اعصابم به هم ریخت. چون منم دقیقا شبها از یه مسیری بر میگردم خونه که اگر به
ولی بعد از یه دور چرخیدن در اکسپلور و خوندن و کامنتها و دیدنِ استوریها و خوندنِ متنها، یه لحظه قیافهم رفت درهم. احساس کردم خیلی از این همدردیها انگار یه جور بستره برای تخلیه عقدههای درونی و عقایدِ فردی آدمها، برای بروز بیماریای که مدتیه جامعه ایرانی ازش رنج میبره. و یا حتی شاید برای همرنگ شدن با این جماعتِ بیمار خودسالم پندار. به جامعه فوش میدن، به ایرانی بودنشون فوش میدن، به ایران اصلا[!]فوش میدن، به همه مردها فوش میدن و خیلی چیزهای دیگه.
هیچکس عوامل اقتصادی یا شرایط اجتماعی ای که منجر به بروز چنین اتفاقاتی میشه رو زیر سوال نمیبره. گاهی وقتها جامعه به جایی میرسه که تو نمیتونی به آدمها بفهمونی از چه چیزی داری دفاع میکنی، توصیحش سخته ولی حداقل میتونی بهشون بگی که برادر! داری حرف مفت میزنی. چرا حرف مفت؟ خب تو نمیتونی وقتی چندین ساله داری بیقانونی رو ایستاده تشویق میکنی، حرف از نبودِ امنیت بزنی! عزیزِ من تو نمیتونی وقتی برای کتک زدن پلیس ذوق کردی، وقتی برای چاقو خوردنِ قاضی خوشحال شدی، وقتی زیرپا گذاشتنِ قانون رو به اسم مبارزه مدنی تحسین کردی، وقتی کسی رو به عنوان رئیس جمهور انتخاب کردی که ایستاد و محکم گفت که من قانون رعایت نمیکنم، من کار خودم رو میکنم و وقتی که برای قاتل هشتگ نه به اعدام زدی نمیتونی حالا بایستی و بگی: هی گفتن امنیت داریم، اینم امنیت! سر داستانِ اون دانشجویی هم که بخاطر دزدی لبتاپ کشته شد، گفتن چرا امنیت اونجا تامین نبوده؟ و یادشون نبود که کیوسکهای پلیس رو از اطرافِ دانشگاهها جمع کردن چون دانشجوها میگفتن: اینا میخوان مارو سرکوووب کنننن! بله عزیزم. همینطوری جامعه عوض میشه. وگرنه جامعه ایرانی که تا اواسط نوجوونیم از زیستن توش مفتخر بودم، آدم حسابی هم زیاد داشت و داره. آدمهایی با سبک زندگیای که هیچکجایِ دنیا مثلش نیست، فقط مخصوص ایرانه. چیزی که یه جامعه رو از بین میبره، خوراکِ فرهنگیشه، تفکر به ظاهر روشنفکرهاشه، از بین رفتنِ ارزش های انسانی و اخلاقیه به اسمِ مدرنیته [حتی نمیگم دینی با اینکه اون از همه مهمتره] و عوض شدنِ سبک زندگیشه. وقتی سبک زندگی و فرهنگِ خوشگلت رو با مدلِ خارجیش تاخت زدی، دیگه حرف از فرهنگ نزن. این ایران فرهنگ داشت خیلی وقت پیشها.
ایران غمگین هست، ولی اونقدری که این آدمهایِ به ظاهر همدرد دربارش میگن، سیاه نیست. اینا انگار دنبال یه شکافن، برای بیرون ریختنِ سیاهی خودشون، حتی شاید اونقدراهم غمگین نباشن از اتفاقاتِ اینچنینی..
همین.
دلم نمیخواست درباره اتفاقی که اذیتم کرده اینارو بنویسم، ولی واقعا ایرانی داره بس نمیکنه، تقصیر من چیه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نه دیگه اصلا فرهیخته نیستم هادی.
اینو، شب آخر مشهد بودن، توی راهآهنِ مشهد دانلود کردم. کاش امیدوارم نمیکردی. کاش کاش کاش..
شاید باور نکنی ولی من از دیشب تا حالا ناراحتم، هنوز ناراحتم. حق ندارم ناراحت باشم حقیقتا ولی قلبم متوجه نیست. هی بیشتر توی سیاهچاله خودم فرو میرم، و هی بیشتر فکر میکنم و نتیجه میگیرم، فکر میکنم و نتیجه میگیرم. ولی نباید این حسهارو به بقیه منتقل کنم. نباید اون دوست بد انرژیه باشم. باید آدما رو خوشحال نگه دارم، چون خودمم به خوشحالی اونا وصلم. از یه جایی به بعد ناتوانم در پنهون کردنِ غصههام و زمانی که غصه دارم، همه چیز خیلی راحت بِهَمَم میریزه..
ببین دنیا واقعا کوچیک هست خب؟ ولی واقعا تو میتونستی اون روز اونجا نباشی. یا من مُرده باشم مثلا. مثلا!