فکر کردم که اشکالی نداره، بهرحال دانشگاه ما خیلی مزایایی داره که به این جو میارزه [این فکرها در حالی بود که سال بالاییها اصلا اینشکلی نبودن] رشتهم رو عوض کردم و رفتم سر اون کلاس و باور نمیکنید که من از چه چیزهای بدیهیای روز هایِ اولِ ترمِ دو تعجب میکردم. مثلا از سلام کردن آقایون به یه عدهای از خانوم های کلاس تعجب میکردم. یا دقیقا یادمه اولین جلسه کلاس طراحی یکی از دخترها پرسید کسی کاغذ اضافی داره، یکی از آقایون بهش کاغذ داد و من تعجب کردم چرا از اون گرفت؟ یعنی هیچکدوم از دخترا کاغد نداشتن؟ خودم دارم تعریف میکنم الان، اصلا معنا نمیده همچین چیزی برام اما اون موقع واقعا برام عجیب بود!همینطوری یک ترم اومد جلو، الان حتی همین جو کلاسِ دیجیتال هم به نسبت اول ترم دو خیلی بهتر و خودمونی تر شده، و من هم جزئی از این کلاس بودم در این ترم. فقط یک ترم! و تفاوتی که در رفتار آدمهای این کلاس و اون کلاس بعد از یک ترم دیدم، همچنان و همچنان و همچنان اذیتم میکنه. انتهایِ یک ترم با اون کلاس برای من حتی به اندازه یک خداحافظی هم ثمر نداشت. اینها بدگویی از کلاس کارگردانی نیست، همه میدونن که من هنوز به اون کلاس، آدماش، اون رشته و دانشکده و استادهاش تعلق خاطر دارم ولی هنوز ناراحتم. مثلا شما فکر میکنید میشه رفت به آدمی که اصلا انگار نه انگار یه ترم با تو درس خونده و وقتی میبینتت حتی سلام هم نمیکنه گفت که آقای فلانی من از ترم یک دارم فکر میکنم صدای شما میتونه روی یکی از شخصیتهای انیمیشنی که میخوام بسازم بشینه؟ نه نمیشه.
یکسال الان از دانشگاه رفتنِ من گذشته. من هنوز نمیفهمم تو دانشگاه چهخبره. این درحالیه که ورودی های جدید از رشته های مختلف یه عالمه انجمن و تشکل و کانون دستشون گرفتن. من همچنان واقعا نمیدونم ساز و کار دانشگاه چطور پیش میره. شاید واقعا اگر به مباحث درسی علاقهای نداشتم حتی حاضر نبودم یکثانیه هم برم دانشگاه. دانشگاه رفتن هم یه کار تمام وقته، هم خسته کنندهس و هم نیاز به شوق داره. اگر آدم با شوق نره دانشگاه بعد از یکسال واقعا همه انگیزههاش به صفر میرسه برای ادامه دادن.
اینا رو نمیگم که شماهایی که دانشگاه نرفتین بترسید و بگید وای نه نمیریم دیگه دانشگاه. اون دختره تو ایتا که اصلا وجودش واقعا اهمیتی نداره گفت دانشگاه بَده دیگه درس نمیخونیم. نه واقعا، خوبیهاش رو هم به وقتش میگم اما خیلی زیادسردرگمم، "من" سردرگمم، برعکس خیلیها که نیستن و دقیقا میدونن دارن چیکار میکنن. توقعم از خودم بیشتر بود، توقع همه از من بیشتر بود، توقعم از حانیهای که میره دانشگاه بیشتر بود. حتی توقعم از خود دانشگاه بیشتر بود. میدونی ته حرفم اینه که بدونید دارید میرید دانشگاه برای چی، برای چه کاری. قبل از دانشگاه رفتن دانشگاه رو بفهمید. فضاش اونقدری بزرگ هست که توش گم بشین، نیازه که واقعا قبل از اینکه واردش بشید بشناسیدش.
اگر امسال قراره برید دانشگاه یا ترم های اولید و هنوز مثل من بلعیده نشدید توسط احوالاتِ بد، بشنوید اینو که امسال سر کلاسِ زبان یه دانشجویِ ترم آخر به ما گفت: دانشگاه رفتنتون رو درگیر هیچ چیز حاشیهای نکنید. دانشگاه همه چیز رو یاد نمیده و خیلی از بخشهای یادگیری به عهده خودتونه. نیازه که برای مثال کنار این سبک طراحی استاد مکتبی، طراحی آکادمیک رو هم یاد بگیرید. و این یادگیری اگر شما درگیر حاشیه باشید وقتی براش نمیمونه.
من این ترم واقعا درگیر حاشیه بودم. درگیر حاشیههای زندگی خودم و انگار هر حاشیهای مابین درس خوندن، فرقی نداره چه شکلی و چطوری، مفید یا مضر، نمیذاره که ادامه بدی. من قراره اکثر درسهای این ترم رو با نمرههای فاجعه پاس بشم، این موضوع از همین الان آزارم میده، و دانشگاه رفتن به خاطر حاشیههایی که نمیذارن ادامه بدم داره عذاب آور میشه. حاشیه نسازید، درس بخونید عین بچه خوب، لذت ببرید از درس خوندن، اون بخشهاییش که جذابه.
تا الان از هرکسی پرسیدم همشون موافق بودن که دانشگاه کاملا با تصورشون متفاوت بوده. اینو خیلی گفتم ولی یه بار دیگهم میگم که، دانشگاه اون فیلم خوشگلایی که میبینیم نیست. عشق و حال و اکیپ و داستان و.. اینا برای ترم اوله همش. از ترم یک و دو به بعد فقط باید بیای دانشگاه، درس بخونی. عشق و حالم داره ولی نه به اندازه این دو ترم. مگر اینکه با خودِ درس خوندن حال کنی. برای همین یه جوری درس بخونید برای کنکور، که بتونید رشتهای رو انتخاب کنید که خود درس خوندن براتون عشق و حال باشه، وگرنه دانشگاه اومدن میشه هدر دادن چهارسال از دوران مفید جوانیتون.
و نکته آخر که اینم باز یه تجربه کاملا شخصیه، اینه که خودتون رو پیر نکنید. من حس میکنم وسط نوزده سالگی پیرم. پیرم که نمیتونم توی مترو کتاب بخونم، یا حداقل دو ساعت مسیر رفت و برگشت رو پادکست گوش کنم. پیرم که تایم وسط کلاسهارو میخوابم. پیرم که سحر خیزی برام سخته، پیرم که زود خوابیدن یه معضله، پیرم که دیگه نمیتونم بنویسم و دیگه نمیتونم فی البداهه بکشم. من دارم پیر میشم که دیگه نمیتونم داستانپردازی کنم توی راه، داستان پردازی میکنم، ولی بیهوده، بیخود، مربوط به حواشی. من فکر میکنم خودم باعث این پیریم، که قطعا خودم هستم. شاید الان که دیگه پونزده سالم نیست واقعا بفهمم که مامان چرا همه درد و مرضهارو ربط میده به گوشی. گوشی گوشی گوشی، فوش رکیک به این گوشی. گوشی من رو پیر کرده. وابستگیم بهش. و شاید وابستگیم منو پیر کرده. وابستگی به همین مجازی، که توش واقعا هیچکس منتظرم نیست اما من نمیدونم منتظر چیم. وابستگی به گذشته، وابستگی به احساسات. وابستگی آهنگ، آهنگ واقعا همه چیز رو از آدم میگیره. این موضوع خیلی جدیه، فارغ از بحثهای مذهبی، آهنگ مخرب ترین لذتیه که هنوز نتونستم از خودم بگیرمش. مجازی و آهنگ و احساسات رو از زندگیتون حذف کنید بچهها. به جاش، کتاب و ورزش و منطق بذارید. اگر بتونم این تابستون این کارو با خودم بکنم، آخرش میام به شماهم میگم که شدنیه. که میشه از پیر شدن جلوگیری کرد. پیر نکنید خودتون رو.
این یه سال برای من اندازه صد سال گذشته. فکر میکردم فقط مدرسه اینطوریه که ریز به ریز اتفاقات و آدمها یادم بمونن و آزارم بدن، ولی انگار، دانشگاه بیشتر عواطفم رو درگیر کرده. آبان و آذر پارسال برام خیلی نزدیکه اما به همون اندازه دوره، انگار که من ده سال بزرگ شدم از آبان تا الآن. انگار حانیه قبل از بهمن با حانیه بعد از بهمن زمین تا آسمون فرق میکنه. و شاید من به اندازه کافی برای دانشگاه اومدن بزرگ نشده بودم.
با همه این گلایه هایی که دیشب کردم ولی یادمه که دیشب وقتی تو مترو دادمان بودیم ریحانه بهم گفت: به این فکر کن اگر هیچوقت دانشگاه نیومده بودی، هیچوقت با ریحانه و عطیه آشنا نمیشدی و هیچوقت ساندویچ هالوپینو نمیخوردی. زندگی واقعا همینچیزاست.
تو ایستگاه اتوبوس دارم به عنوان اپراتور مترو اتوبوس فعالیت میکنم. هرکی هر سوالی داره درباره حمل و نقل عمومی مترو از من میپرسه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نه دیگه اصلا فرهیخته نیستم هادی.
اون لحظه داشتم گوشش میدادم هادی فهمیدی؟ توعم دیدی هادی یا فقط من فهمیدمش؟