این یه سال برای من اندازه صد سال گذشته. فکر میکردم فقط مدرسه اینطوریه که ریز به ریز اتفاقات و آدمها یادم بمونن و آزارم بدن، ولی انگار، دانشگاه بیشتر عواطفم رو درگیر کرده. آبان و آذر پارسال برام خیلی نزدیکه اما به همون اندازه دوره، انگار که من ده سال بزرگ شدم از آبان تا الآن. انگار حانیه قبل از بهمن با حانیه بعد از بهمن زمین تا آسمون فرق میکنه. و شاید من به اندازه کافی برای دانشگاه اومدن بزرگ نشده بودم.
با همه این گلایه هایی که دیشب کردم ولی یادمه که دیشب وقتی تو مترو دادمان بودیم ریحانه بهم گفت: به این فکر کن اگر هیچوقت دانشگاه نیومده بودی، هیچوقت با ریحانه و عطیه آشنا نمیشدی و هیچوقت ساندویچ هالوپینو نمیخوردی. زندگی واقعا همینچیزاست.
تو ایستگاه اتوبوس دارم به عنوان اپراتور مترو اتوبوس فعالیت میکنم. هرکی هر سوالی داره درباره حمل و نقل عمومی مترو از من میپرسه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نه دیگه اصلا فرهیخته نیستم هادی.
اون لحظه داشتم گوشش میدادم هادی فهمیدی؟ توعم دیدی هادی یا فقط من فهمیدمش؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
همیشه میگم که من هیچوقت نمیتونم از چیزی غافلگیر بشم، چون به تکتک اتفاقاتی که ممکنه درباره هرچیزی بیفته هزاران بار فکر کردم. اما خدا انگار بلده. دقیقا از همونجایی که هیچوقت فکر نمیکنم غافلگیرم میکنه. امروز خدا دوستم داشت، خیلی زیاد و منم دوستش داشتم، خیلی زیاد. و شاید اونقدر روز خاص و بزرگی نبود ولی بهم خوشگذشت، خوشحال بودم و غرغرام رو فعلا پس گرفتم. ممنونم خداجونم.
#ولاکس
امروز یکی ازم پرسید چرا اسم دوستم هادیه. جوابهای زیادی داشتم همیشه بهش بدم اما، نمیدونم واقعا. من همیشه امام هادی رو دوست داشتم و فکر میکردم که بین امامها واقعا مظلومه، و حتی منِ بچه مذهبی هم کم دربارش میدونم و کم میشناسمش، همیشه یه ارادت خاصی بهش داشتم از اون جنس ارادتهایی که انگار بزرگی اون آدم رو نمیتونی توصیف کنی. شاید چون امام هادی رو خیلی دوست داشتم، اسم دوستم رو گذاشتم هادی، که هدایتم کنه..