این لحظه و اینجا واقعا دلم برای خونه به قدر یک مولکول کوچک سرگردان تنگ شده.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دیروز ظهر از بلندگویِ موکب پخش میشد و قلب من با هر بیت فشردهتر. سفر خانوادگی دردسرهای خودشرو داره، مثلا امسال نشد که پیادهروی رو تموم کنیم و لحظاتِ آخری که تویِ مشایه بودیم مسافت زیادی رو تا کربلا فاصله داشتیم. اکثریت آدمها رفته بودند و تک و توک زائر تویِ مسیر بود، این تجربه جدیدی بود، من همیشه با خیل عظیم زائرها میرسیدم به کربلا و امسال تویِ مسیری بودم که خلوت شده بود. پسرهای جلویِ موکب در حال پذیرایی و تعارف کردن آبها به زوار گریه میکرند و ما با گریهی اونها. اون لحظات سعی میکردم تکه هایی از چیزی که میبینم رو همچنان تو زیپ و جیبهای کولم بچپونم تا با خودم به تهران بیارم؛ حداقل برای چند ماه. ولی خب.. چی رو ببرم؟ دستهای کوچیکِ بچهی عراقیرو که بهم میوه تعارف میکنه؟ یا خاکِ داغ جاده که روش برای لحظهای استراحت نشستم؟ مهربونیهای سید یوسف رو ببرم یا حالِ هوایِ شباهنگامِ طریق العلمارو؟ هوای شرجی کنار شط رو با خودم ببرم یا لحظه وصال رو؟ برای بردن لحظه وصال جیبهای کولم کافی نیست، یه کامیون نیاز دارم. اصلا باید چطور دربارش نوشت؟ چطور باید برای کسی که ندیده توصیف کرد؟ میگفت که اربعین یه جلوه غیر قابل بیانه، برای همین هیچکس وقتی برمیگرده چیزی جز لایه سطحی سفر برای تعریف نداره. فقط هرکسی باید خودش بیاد و ببینه که موقع برگشت نتونه چیزی رو با خودش برگردونه و همه سال به این فکر کنه که کی باید برگرده و دوباره این چند روز رو نفس بکشه. همین.
حالا به زمین کربلا رسیدم، به وطنم... فکر میکنم به خودم در ابتدایِ سفر و به خودم الآن. دیگه نمیتونم نوشتههام رو از خودم جدا کنم و جایی دورتر از خودم بنویسم. بلد نیستم از بقیه بنویسم، دیگه در این کار خوب نیستم. پس بذار بگم که سفر امسال برایِ من بزرگ بود و من فکر میکردم که من کوچکم براش، من اشتباهیم. من هنوز هم کوچکم اما خداروشکر که تونستم این سفر بزرگ رو بیام. بازهم تونستم ببینم، و باز هم تونستم طعم جزِ کوچکی از لشکرِ اربعین بودن رو تجربه کنم. دوسِت دارم و ممنونم ازت آقایِ امامحسین، تو واقعا تنها نجات دهندهای.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
اسمش رو گذاشتیم، فرشتهیِ عسلی : ))))
اینارو یادتونه؟ اصلا توی موکب استفاده نشده، بچهها واقعا غم و غصه.
اینکه سفرم رو با جزئیات ثبت نمیکنم و حتی یادم نمیمونه ناراحتم میکنه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
ببین واقعا علاج در وطن است.
تنها بدیش اینه که وارد تهران شدم و دوباره یادم اومد یک ایرانی هستم با یه عالمه مشکلات و پزشکیان.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نوزدهسال گذشته، از یک چنین روزی که خدا به آدمها زهرا رو هدیه داد. آدمها که اون موقع زهرا رو نمیشناختن اما خدا میدونست که قراره یه روزی بهم برسن و کنار هم قرار بگیرین و رویا بسازن و اگر زهرا نبود یک پایهیِ بزرگ و محکم از زندگی اون آدمها کم میشد. از بیستوشش مرداد پارسال تا الان، اتفاقات بیشماری افتاده، برای تو و برای من که وقتی برمیگردم عقب و نگاه میکنم، با خودم میگم که چقدر اینجایی که الان هستیم بهتر از جاییه که پارسال بودیم. خداروشکر، امیدوارم هیچوقت دیگه چنین چیزی رو دربارت تجربه نکنم. من امسال برای بودن آدمهای زیادی خدارو هر روز شکر کردم که یکی از اونها تو بودی. خداروشکر میکنم و هنوز یادمه همه چیز رو. از لحظه اولی که باهات آشنا شدم و سعی میکردم بهت نزدیک بشم و باهم انیمیشن ساختیم که توش یه مشت بچه بدو بدو میکردن ولی ما فکر میکردیم این انیمیشن، استعاری و فلسفی ترین انیمیشن جهانه. من ثانیه به ثانیه اون ده دقیقهای که کفِ پادگانِ خانمها میخندیدم و ریسه میرفتیم و حتی نمیشد نفس بکشیم رو یادمه. من سه دقیقه فیلمی که توی نمازخونه مدرسه ضبط کردیم و موضوع فوقِ مهجیش رو یادمه، من روزهایی که برات غر میزدم یا باهات فنگرلی میکردم رو یادمه. من همه روزهایی که باهم جر و بحث میکردیم و میخندیدیم رو، و همه روزهایی که کنار هم استاپ موشن ساختیم رو یادمه. من روزهایی که بقیه رفتن ولی تو موندی و ازم حمایت کردی رو یادمه. من تولدی که برات گرفتیم و کادویی که بهت دادم اون سال رو با جزئیات یادم میاد. من بغل دست تو نشستن، سر کلاسهای خانم مردانی رو یادمه و اینو با هیچ خاطرهای از هنرستان عوض نمیکنم. من انرژی دیوانهواری که کنارت دارم و کارهای دیوانهواری که کنار تو میکنم رو فراموش نمیکنم و هزاران چیز دیگه هم هست که یه وقتهایی که حرف میزنی و من دارم نگاهت میکنم، یا شبها موقع خواب یادش میفتم و با خودم میگم، کاش اینارو هیچوقت یادم نره، کاش تا همیشه اینا ته ذهن ما بمونه.
خوشحالم که خدا روزی که زهرا رو خلق میکرد توی سرنوشتش اسم من رو هم نوشت، و خوشحالم که احساساتِ خالصانه و نزدیکی رو با تو تجربه کردم، شاید بعضی وقتها جوری که با کَسِ دیگهای تجربه نکرده بودم. تو یکی از مهم ترین بخشهای زندگی منی و هرچیزیهم که بشه، همینقدر مهم میمونی.به قول مبینا تو اون آدمی هستی که حتی وقتی ما نبودیم، تو برایِ ما بودی و کم نذاشتی و رفاقت کردی حتی وقتی که خودت غم داشتی و همین باعث میشه یه بخشِ بزرگی از قلب آدمها برای تو بتپه. امیدوارم سال دیگه که خواستی شمع بیست رو فوت کنی و سال قبل رو مرور کنی، رسیده باشی به اونچیزهایی که الان نداشتنشون غمگینت میکنه و دستِ کمک خدارو شفاف تر تویِ زندگیت حس کنی.
تولدت مبارک، پروانهی رنگیرنگی من:)
-
#حانیهنویس