یاسهاسبزخواهندشد ؛
یکشنبه ی این هفته؛ ریحونچه، شکول و مبینا طی یک حرکت انتحاری ناگه گیرم [غافلگیر] کردن.
من اصلاااا اصلااااا اصلاااااا حتی فکرشمنمیکردم، به مغزمم خطور نکرده بود.
اره منم عین ابلها از هیجا بیخبر پاشدم رفتم دنبال اینا یهویی ناگه گیر شدم(((:
مواجه شدم با یه کیک تماممم کاکائوووو[میتونم یه لبخند فیک بزرگ براش بزارم ولی نمیزارم آخرش میزارم، اصلا دوست دارم] با یه شمع صورتی شکسته ی چلاق روش(((((:
البته دستپخت شوکول بود(:
خدا ازش نگذره اینقدرم خوشمزه بود کیکش، زنیکه.
واقعا خوشحالم کردن چون شاید تو اوضاعی ک فکر هممون درگیر بود اصلا فکرشم نمیکردم چنین کاری بکنن(:
من خیلی خوشحال شدم عصرشم ک اومدم خونه کلی با خاطراتش ذوق کردم با کادوهام حال کردم و در نهایت گریه کردم گرفتم خوابیدم [ اشک شوق بوده، اشک خوشحالی].
بعد از اون، روز دوشنبه یعنی دقیقا روز تولدم بچه های ایتا به لطف ناحله شگفت زده کردن مارو(:
هرچند ک نشد فساد کنیم ولی خب پیامای تبریکی که گفتن اینقدر قشنگ بود، اینقدر حال خوب کن بود که اصن، من چی بگم؟
خانوادم ناگه گیرم کردن ولی ایندفعه جوری که واقعا فکرشو نمیکردم، انرژی دیشب میتونه تا دوهفته سرپا نگهم داره(: