نورا اوایل شهریور بهم گفت که فکر و خیالش انرژی داره. وقتی به یه اتفاق فکر میکنه، میفته، و من دیدم که افتاد. این خیلی ویژگی جالبیه. من و نورا با اینکه از خیلی لحاظ شبیهِ همدیگهایم، اما از این نظر شاید متفاوتیم. من به هرچیز فکر میکنم ازم دور میشه، هرچیز رو که خیال میکنم از بین میره و از دور به من میخنده. البته شایدم منفاوت نیستیم، چون گاهی همه چیز بر اساسِ خیالِ من پیش میره، دقیقا شبیهِ تصورم ولی اون نقطه طلایی، اون چیزی که همه داستان رو بخاطرش نوشتم، اون لحظهای که باید اتفاق بیفته، نمیفته. انگار یکی سناریوهایِ من رو میدزده و اونطوری که دلش میخواد میسازه. مسخره نیست؟
عکس مربوط به زمانیه که هر ساعت داشتم تقریبا ۲۷۲۷۲۷ تا رنگ میساختم و مجبور بودم هردفعه پالت رو بشورم و از اول. بعد اصلا اگر اکرلیک بود این مصیبت رو نداشتیم، رویِ هم میساختیم رنگارو بره. ولی خب گواشِ عزیز : )
هیج درک و فهمی از رنگِ زیرین نداره متاسفانه.
خیلی عجیبه. یه سری آدمِ نزدیکِ عجیبی استوریهایِ من رو لایک نمیکنن. وا.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
خیلی عجیبه. یه سری آدمِ نزدیکِ عجیبی استوریهایِ من رو لایک نمیکنن. وا.
و این وسط یه سری آدمهایِ مهربونی که شاید اونقدرهم نزدیک نباشن، هزاربار آدم رو تشویق میکنن. اینجا، چنل تلگرام، استوری و انواع و اقسام. چرا واقعا؟
واقعا باید در استفادم از فضایِ مجازی تغییر ایجاد کنم وگرنه میترکم.