یه فیلم گرفتیم بعد از ظهر دیروز که من و ریحانه نشستیم لبِ دیوارهیِ پلهها و پاهامون رو تکون میدیم شبیه بچهها. حس میکنم این اثر همون پروانهها بود. پروانههایی که دونه دونه اتفاقات دیروز با جزئیات ثبت کرده بودن. شب قبلش من و ریحانه خیلی حرف زدیم، حرفایی که یه جورایی دلداری بود بیشتر. نمیدونم چرا اینقدر غمگین بودیم. در واقع آمیخته بودیم از غم و شوق و اضطراب، اما زور اون غمه به دوتای دیگه میچربید انگار. و فرداش همون ساعت، هیچ اثری از این غمه نبود و خدا خیلی بهمون حال داده بود. الان این داستانی که تعریف کردم و این قدم، قدمِ ما نبود. قدمی بود که هم برای دانشگاه هم برای فلسطین برداشتیم و برخواهیم داشت، شاید به عنوان یه دانشجویِ خیلی کوچک ایرانی. و برای همین پیِ این رو به تنمون مالیدیم که هرچی بشه، ما این قدم رو محکم برمیداریم. پس آخرش ما و پروانههامون حتی مهم نبود، این قدمه مهم بود که برداشته شد، ذوق دانشجوها و آدمها مهم بود و خداروشکر. خدا و همه بچهها، و بچههای جامعه و همه و همه خیلی کمک کردن و دمِ همشون گرم.
هدایت شده از بایگانی.
میخوام وارد این دوشنبه بشم.
دوشنبهی خودمو دوست ندارم🙏🏻
یاسهاسبزخواهندشد ؛
میخوام وارد این دوشنبه بشم. دوشنبهی خودمو دوست ندارم🙏🏻
کاش میتونستم همتون رو دعوت کنم دوشنبه هفته بعد دانشگاه:)))))))
استاد دیروز (با اینکه خیلی تمرین داد و تقریبا رسیدم خونه میخواستم بخاطرِ درسش گریه کنم) یه جملهای آخر کلاس بهم گفت که همون موقع باید مینوشتمش که یادم نره. بادم رفت. حانیه ماهی.