یاسهاسبزخواهندشد ؛
دوشنبهیِ دوم. بیستوهشتمین روز از پاییز و بازهم هنوانه🍉.
#ولاکس
نمیدونم چرا هردفعه با اینکه ذوق و خوشحالیم فروکش میکنه اما باز هم چند روز بعد اتفاقات رو مینویسم. اینطوری اکثرش رو فراموش میکنم ولی یه چیز دیگهای هم هست. اینکه گاها فکر میکنم اگر بنویسم و تعریفش کنم تموم میشه. انگار اون سلولهایی که دارن توی وجودم از خوشحالی بالا پایین میپرن بعد از تعریف کردن میخوابن و تموم میشن... برای همین ترجیح میدم اول همه همه اون خوشحالی رو خودم ذخیره کنم و وقتی داشت یادم میرفت، یادآوریش کنم.
دوشنبه خوب شروع نشد. من خیلی ترس داشتم. یه مدتیه که احساس میکنم اعتمادم خیلی کم شده. اون اعتمادی که بعد از کنکور و بعد از ترم یک برای تغییر رشته در وجودم ایجاد شده بود، در طولِ ترمِ دو از هم پاشید و خاکستر شد و این من رو خیلی خیلی عذاب میده از درون. این خیلی مربوط به دوشنبه نیست اما بیتاثیر هم نبود در روند اتفاقات. من انگار یادم رفته بود ما اینکارو برای چه کسی و به پشتوانه چه کسی شروع کرده بودیم. ما خدا داشتیم هادی... چرا یادمون نبود؟