یاسهاسبزخواهندشد ؛
از هیچچیز پشیمون نیستم، حتی یک ثانیه از داشتن این احساس. اما میدونی عزیزم، دیگه نمیتونم این داستان رو فقط تویِ ذهنم ادامه بدم. دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم آب شدنِ خودم رو تماشا کنم. و باید دستهایِ خودم رو از گردنِ خودم باز کنم، میخوام دوباره بتونم نفس بکشم. باید رهات کنم تا بری اونوقت میتونم نفس بکشم. دیگه نمیتونم اما پشیمون نشدم..
یاسهاسبزخواهندشد ؛
من دلم یک فردوسی زاده جیبی میخواهد😭.
دانشکده ما یک هیچ شمارو میزنه تو این قضیه، چون ما آقای فردوسی زاده رو داریم✅.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دانشکده ما یک هیچ شمارو میزنه تو این قضیه، چون ما آقای فردوسی زاده رو داریم✅.
اره واقعا موافقم. دانشکده شما پونصد هیچم مارو میزنه متاسفانه.
+ استاد بنظرتون دانشجوهای نو ورود چیکار کنن که درگیر حاشیهها نشن؟
- منظورتون از حاشیه چیه؟
+ همینکه که مثلا ترم یک و دو از یکی خوششون میاد همه چهار سال دانشگاهشون و وقت و درس و خودشونو تباه میکنن..
- بنظر من تجربه عشق توی این سن، سن جوونی و شور و هیجان یکی از بهترین تجربه ها میتونه باشه، چرا عاشق نشن؟ تجربه یک کشش احساسی درست میتونه اصلا دانشگاهو براشون شیرین تر کن-
+ نه استاد آخه یه وقت طرف بیشعوره، احمقه، بی لیاقته، ابلهه، الاغهتسنشجشمشجشمش
جلو دهنشو میگیرن*
نوشتن مصاحبه های استاد فردوسی زاده و استاد مستشرق یکی از بهترین کارهایی بود که برای زندگیم کردم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نوشتن مصاحبه های استاد فردوسی زاده و استاد مستشرق یکی از بهترین کارهایی بود که برای زندگیم کردم.
میدونی، یکی از سوال ها این بود که نظر شما درباره کار کردن دانشجوها در سازمان صدا و سیما چیه؟ جالبی این جواب این بود که یه تفاوت بزرگ رو در دوتا دانشکده برام مشخص کرد. توی اساتید دانشکده خودمون اولین جمله این بود که چرا نباید برن کار کنن؟ (به جز استاد مکتبی : ) و بعد حالا میومدن از موضعشون عقب تر و میگفتن نه اثر گذاری مهم ترین چیزه.
اما توی اساتید دانشکده تولید اولین جمله این بود که، کار کارمندی مضخرفه. حالا نه به این تندی و بعد اوناهم میومدن عقب تر و میگفتن نه شما هدفتون مهمه اثر گذاریتون مهمه. ولی فکر میکنم اون جمله اولیه صادقانه ترین چیزه و رویکرد کلی هر دوتا دانشکده نسبت به دانشجوهاشونه. برای همینه که توی دانشکده ما بنظرم علیرغم رنگی بودن رشتهش، خفه و سنگینه. اینها نظراتِ کاملا شخصیه.
برام مهم نیست که شما فکر میکنید من زیاد درباره دانشگاه حرف میزنم، خب من دارم اونجا زندگی میکنم طبیعیه وا.
پارسال خودم برای روز انیمیشن نوشتم. در غمگین ترین حالتم نسبت به انیمیشن، چون احساس میکردم دارم توی رشتهای که بهش مرتبط نبست از دستش میدم ...
ولی امروز توی اتاق استاد مستشرق متوجه شدم که نظراتم نسبت به پارسال خیلی متفاوت شده. شاید اون موقع بیش از اندازه همه چیز رو جدی گرفته بودم. انگار فکر میکردم که این چهارسال تعیین کننده کل آیندمه (تا حدی هست) ولی نه اینطوری که یکی کلت بزاره پُشت کلم و بگه فقط این مسیرو برو.. میدونید چی میگم؟ احساس شرمندگی زیادی نسبت به خودم و انیمیشن دارم همزمان. فکر میکردم اگر رشتم رو عوض کنم، دیگه شرمنده انیمیشن نخواهم بود، ولی هنوزم هستم و احساس میکنم دد حقش ظلم کردم..