امروز شاید بهترین، خوشحال ترین و پُر فعالیتترین دوشنبه کُل این ترم بوده باشه، پس با تمام جزئیاتش که نمیتونم همهش رو براتون بگم در ذهنم ثبتش میکنم و دوسش میدارم.
دقیقا همون روزها و لحظاتی که تصمیم میگیرم و برمیگردم میگم: خداجونم به خاطر تو دیگه بس دیگه تموم، همون وقتها یه اتفاقاتی جلوم میچینه که حتی مثل قدیم نمیدونم بگم: "خداروشکر، امروز خدا دوستم داشت" یا به چشم یه فرورفتگی عمیقتر در مشکل برداشتش کنم و چکمههام رو محکم ببندم و راه و تصمیمم رو ادامه بدم که فرو نرم. ولی بهرحال هرچی که هست، دیگه حال ندارم که بهش فکر کنم، فقط از احساس اون لحظه خوشحالم و تمام. دیگه حال ندارم خداجون، هرجور صلاح میدونی...
ولی چقدر زشته که خودت بقیه رو استاک میکنی و نمیذاری بقیه استاکت کنن، بی ادب، مثل همیشه. نچ نچ نچ نچ.
دیروز که با نورا حرف میزدم میگفت: خوبه که یه غمی باعث میشه قشنگ تر بخونی، قشنگ بنویسی، قشنگ حرف بزنی..
و من فکر کردم که چقدر دارم بخاطر اینکه غمت رو دوست دارم، برای نگهداشتنش دست و پا میزنم. چون ما فهمیدیم این باعث میشه در کنار همه ناراحتیهامون، یه چیزی داشته باشیم که بخاطرش از خواب صبحا بلند بشیم. و شاید (حتما) این اشتباهه. باید چیز دیگری باشه که مجبورم کنه صبحها به زندگی سلام کنم. غم، غمِ تو، قشنگه، ولی دیگه بسه.