امروز خیلی حس و حال جالبی داشت، و من خیلی دوسش داشتم. کُل دفتر رو سیاهی زده بودن بچهها، کارهای دیجیتالی بچهها رو نمایشگاه کردیم، داریم سعی میکنیم توی دفتر یه سری فعالیت هنریهم انجام بدیم و به طور کُل حال و هوای جالبیه.. انشاالله سهشنبه جالبتر هم میشه:)
هدایت شده از - قرین -
لطفاً اون بخش از قلبم رو که برای خودت
برداشتی ؛ بیا و بگذار سرجاش: )))
ولی تنها چیزی که از امروز اذیتم کرد، این بود که من جدی جدی یقیین پیدا کردم کسی جدیم نمیگیره. من برای همه یک شوخی جالبم.
چقدر مضخرفه که دلت بخواد تو تیم یکی باشی، و بگی میفهممت، درکت میکنم و.. ولی نتونی.
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
زنهای شهر برای عیادت آمده بودند. با ظرفهای شیر و شوربا زیر چادر. زن مریضه، رنگ و رو نداشت. نای حرف زدن هم. رنجور و نحیف. انگار تنی زیر ملحفه نبود. امیدش دادند که انشاءالله زود خوب میشود. وقت رفتن، زنهای مدینه در آستانه در چادر به دندان گرفتند و آرام پچپچه کردند که او رفتنی است. امروز اگر نرود، فردا حتما خواهد رفت. رنگ مرگ به چهره دارد. و از در بیرون زدند. حسن پشت در خانه حرفشان را شنید. همین.