هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
زنهای شهر برای عیادت آمده بودند. با ظرفهای شیر و شوربا زیر چادر. زن مریضه، رنگ و رو نداشت. نای حرف زدن هم. رنجور و نحیف. انگار تنی زیر ملحفه نبود. امیدش دادند که انشاءالله زود خوب میشود. وقت رفتن، زنهای مدینه در آستانه در چادر به دندان گرفتند و آرام پچپچه کردند که او رفتنی است. امروز اگر نرود، فردا حتما خواهد رفت. رنگ مرگ به چهره دارد. و از در بیرون زدند. حسن پشت در خانه حرفشان را شنید. همین.
خانم حضرت زهرا، لطفا هرچیزی، هر احساسی، هر اتفاقی، هر نگاهی، هر فعالیتی که مارو از شما و خدا دور میکنه از ما بگیر. ممنونم از شما.
هدایت شده از بینهایت
خیالِ خودم میتوانم و خودم بلدم، بلاهای بدی سر آدم میآورد... مثلاً یکهو در غلغلۀ دنیا به خودش میآید و میبیند هول برش داشته، ذهنش به جایی قد نمیدهد، دستش خالیست و خلاصهاش اینکه گم شده و دنیا ترسناکتر از همیشه است برایش. این کودکِ وحشتزده که وسط هیاهوی بازار دارد با وحشت دور خودش میچرخد، این دعای شما را خیلی لازم دارد...
هدایت شده از Purple things 💜🍬
خانوم حضرت زهرا...
من میترسم مامان شم، درد شمارو بیشتر درک کنم، و از غم بپوکم :)))))
یک کرختیِ عجیبی وجودم رو گرفته که نمیدونم باهاش چیکار کنم. چطوری بزنم تو دهنش و بلند شم کارهام رو بنویسم. شبیه باتلاق دارم فرو میرم : )