استاد فردوسی زاده هربار منو تو راهروها میبینه و من بهش سلام میکنم یه دور با خودش میگه این کیه داره بهم سلام میکنه. از چشماش میتونم بخونم. خب من رو یکبار برای همیشه به خاطرت بسپر مرد، منو از دانشجوهات بیشتر میبینی.
یه روزهایی مثل امروز، صبحش دلم نمیخواد از خونه بزنم بیرون و برم دانشگاه، و شبش دلم نمیخواد برگردم خونه : )
بعضی آدمها چطوری میتونن اینقدر عادی زیست کنن؟ چطوری هم میتونن احساسات داشته باشن، هم کار کنن، هم درس بخونن، هم به چیزهای دیگه فکر کنن. چرا اینقدر هرچیزیشون سر جای خودشه؟ چرا من بلد نیستم؟ چرا نمیتونم ذهنم رو هدایت و مدریت کنم؟ یاد بدین به منم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاش اینقدر بزدل نباشی.
گاهی فکر میکنم که با احتساب همه احتمالات و توهمات و ضایع بازیهای من، و باهوش بودنِ تو، تا الان باید میفهمیدی. ولی هیچکاری نکردنت میگه که یا بزدلی، یا دوسم نداری، که ترجیح میدم فکر کنم بزدلی.
مغزم یا به عبارتی منطقم، به معنایِ حقیقی کلمه داره دهنِ قلبم رو سرویس میکنه. بهم میگه که، تو فقط دنبال اینی که به بقیه ثابت کنی اشتباه نکردی، که بیان توی تیم تو. در حالی که خودت هم میدونی داری اشتباه میکنی، داری فرصتها رو از دست میدی، داری تصور ذهنیت رو دوست میداری به جای حقیقت و داری دست و پا میزنی برای چیزی که با میل باطنی خودش از تو دور میشه. چرا نمیفهمی؟
و هادی شاید من واقعا دارم نمیفهمم. شاید دلم میخواد یه بار سفت روی یه چیزی وایسم و ته ته ته تلاشم رو براش بکنم. یا شایدهم یه خوردم باید به قلبم حق بدم نه؟ با اینحال و با وجود این جنگ باز الان آروم ترم، هرچند که سپردم و رها کردم و اعتماد کردم، (مثل قبل) و اونقدری هم که مغزم میگه دست و پا نمیزنم. میخوام نتیجه این اعتماد رو ببینم و برای خودم خط و نشونهم کشیدم که ته این اعتماد هرچی شد من میپذیرم و دیگه پاهام رو نمیکوبم زمین هادی. جدی میگم، این آخرین باره.
فی الحال در من دو شخصیت زندهاست. عقلم، و دلم.
و حانیه از جفت این دو دارد کتک میخورد که چرا دیگری را خفه نمیکند.
اینقدر نسبت به زندگیم ترس و تردید دارم که دیگه حتی نمیتونم عین آدمیزاد راه برم. همه ارکان زندگیم معطوف شده به فکر، فکر، فکر. کاش فکرِ خوب بود، بیهودهست، پوچه، بیثمره. و این برام درد داره که از زندگیم افتادم ولی راه به جایی ندارم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
اینقدر نسبت به زندگیم ترس و تردید دارم که دیگه حتی نمیتونم عین آدمیزاد راه برم. همه ارکان زندگیم معط
خدا دوسم داره. قطعا داره که وقتی بهش فکر میکنم این ترس و تردیدها میرن خونشون. و یادم میفته من زندگیم رو بهش سپردم، اون خیر میچینه و هیچوقت بد نمیده. ولی یه مرگیم هست قطعا.. رسیدم به این مرحله که دیگه برام مهم نیست، فقط میخوام تا آخرش برم و تهش رو ببینم. یا همون ته میمونم یا برمیگردم ولی از این بلاتکلیفی خستم، از فکر کردن خستم، از امیدوار بودم خستم. خستم خدا خستم. تو که دوسم داری ببین.
اینقدر فکر تویِ کلمه که از صبح تا شب با آدما حرف میزنم ولی آخرش بازم یا چیزایی هست که مجبورم به جایی مثل اینجا، با اینهمه مخاطب بروزش بدم. حتی تلگرام هم نه، اینجا.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
اینقدر فکر تویِ کلمه که از صبح تا شب با آدما حرف میزنم ولی آخرش بازم یا چیزایی هست که مجبورم به جایی
تلگرام خیلی برام نا امن شده خیلی.
نمیفهمم چمه، به میل دلم رفتار میکنم از خودم ناراضیم. به میل عقلم رفتار میکنم از خودم ناراضیم. احساس میکنم هر طرفی قدم بذارم اشتباهه. باید تا ابد همینجایی که هستم وایسم.