آسمان آبی تر ،
آب آبی تر !
من در ایوانم ، رعنا سر حوض .
رخت میشوید رعنا
برگها می ریزد .
مادرم صبحی میگفت :
موسم ِدلگیری است !
من به او گفتم : زندگانی ، سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
زن ِهمسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من وداع می خوانم . گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست ،
سارها آمده اند .
تازه لادنها پیدا شده اند .
من اناری را میکنم دانه به دل می گویم :
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود .
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم میخندد ، رعنا هم . . .
بى نشانى رفتى و دلتنگ ماندم ، چاره چيست ؟
نامهها را مى نويسم ، بايگانى مىكنم !
نامهات را هنوز میخوانم ، گفته بودی بهار میآیی ؛
مینویسم قطار اما تو ، با کدامین قطار میآیی ؟
سرخی ِچشم ِکبوتر هیچ میدانی ز چیست ؟
نامهام میبرد و بر حال ِدلم خون میگریست :)
[ - بخونید از سُـهرابسپـهـری - ]
- دریاکنار از صدفهای تهی پوشیده است . جویندگان ِمروارید به کرانههای ِدیگررفته اند . پوچی جستُجو بر ماسه ها نقش است. صدا نیست . [ دریا ] پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده است . لحظهی من در راه است و امشب [ بشنوید از من ] .
امشب ، آب اسطورهای را به خاکارمغان خواهد
کرد . امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد.امشب ، لبخندی به فراترها خواهد ریخت .
بیهیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آبها را خواهد شکافت.زورق رانان توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،که چشمانش گام مرا روشن می کند ، که دستانش تردید مرا می شکند ، پارو زنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید.گریان ، به پیشوازش خواهم شتافت . در پرتوی یک رنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد . .