عشق ، همانند گل ِزیباییست که شاید لمسش نکنم ،
اما عطر آن باغرا به فضای ِلذتبخشی تبدیل می کند .
شاهی ِعزیزم ، قربانت بروم ، هرچند نامه نوشتن با این حالی که من دارم ، کار احمقانهایست اما انگار جز نوشتن هم چیزی راحتم نمیکند. آنقدر بدان که تمام ِاین سه روز را در یک حالت ِ کابوسوار ُحشتناک گذراندهام. با استخوانهای پوک ُاعصاب کشیده ُ اضطراب گمشدگی ُغم گمکردهگی ُفشاری فلجکننده در قلب ُنگاهی بیعلاقه در چشم ُروبهرو شدن مداوم با این پرسش تلخ که اصلا بیتو ، بیتو ، بیتو ، چه میتواند باشد. چه معنی میتواند داشته باشد ، چه به من میبخشد. بیتو که ببینمت که با من میایی ، که با من تماشا میکنی ، که با من میبینی ، که با من میبویی ، که با من دوست میداری ، آخ عزیزم ، عزیزترینم ، مایهٔ همهٔ خوشیها و شادیهایم ، بگذار که ننویسم.
_برشی از نامهٔ فروغفرخزاد به ابراهیمگلستانی_