eitaa logo
خاطراتی از دفاع مقدس
45 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
235 ویدیو
28 فایل
برای حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و معارف دینی و اسلامی باز نشر با ذکر صلوات آزاد است. سپاسگزارم از همراهی شما
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸شایدم یادش به خیر✋بخش اول ✍وقتی میروی به گذشته ، یادت می افته، فقط خودت درسرنوشت خودت نقش نداشتی ، شاید همراهانی هم بودند که چراغ خاموش ما رو یه هُلی دادند و ما هم خدا رو شکر به محلی پا گذاشتیم ، که راه مستقیم در آنجا قرار داشته، و ان شاءالله که آدم خوبی شدیم ، حالا خودمون چقدر ازش بهره بردیم بماند. تاوقتی که خودمون کلاهمون رو قاضی کنیم. 🍀آن زمانی که انقلاب شد ، تا آمدیم به خودمان تکانی بدیم ، دیدیم رفتیم انجمن اسلامی مدرسه ، آدرس بعدی حزب جمهوری بود و با دم مسیحایی امام خمینی ره رفتیم بسیج. در این بین حلقه ی گمشده ای هنوز نقش آفرینی میکنه که ما قبلا" و به راحتی از آن عبورکردیم ، یادش بخیر! 🍀یه شب دم غروبی که از باشگاه برگشتیم خونه ، گفتن ، جنگ شروع شده و دشمن به صغیر و کبیر رحم نمی کنه و همینطور در حال پیشروی هست. 🍀اونقدر فیلم های الکاپون ، وسترن دیده بودیم که عاشق جنگ بودیم ، غافل از اون که ، این تو بمیریها از اون تو بمیریهانیست،! 🍀حالا چقدر قد و وزن داشتیم و چند سالمون بود بمانه،! اونقدر کوچک به حساب می اومدیم که بهمون می گفتن بچه! چه می فهمی تو،جنگ چیه !واقعا"که😏 🍀تازه بابا و مامان جون نمی دانستند که ما خودمون یه پای بزن و بگیر و به بند، طرفدار های بنی صدر و... تو شهر هستیم اونا رو تا تو کوچه پس کوچه های شهرمان دنبال می کنیم و... بماند.،! شاید مجالی دیگر. 🍀بچه بودیم اما می فهمیدیم ، از بالا تا پایین مملکت بهم ریخته وخیلی ها بلا تکلیف هستند حتی تودبیرستان خودمون با اون همه درگیری حزبی...😞 🍀 شوهر عمه ی خدا بیامرزم ما هم افسر پدافند ارتش بود ولی اون اول ها ی حمله مثل بقیه نظامی هاتکلیف خودشون رو نمیدانستند هر چند وقتی وارد گود کار زار شدند ، تا آخر جنگ تو منطقه درگیری بودند و حتی عمه ی عزیزم هم از ترکش بی نصیب نمود. 🍀بعضی ها در حال فرار بودند.اونهایی که دم مرز بودن به عمق کشور پیش دوستی، آشنایی ، فامیلی و... عزیمت کردند. 🍀اونهایی که پول و پله داشتن برای فرار از جنگ در فکر رفتن به خارج با هر دوز و کلکی که شده و... 🍀اما گروهی هم بودند مثل همرزمان عزیزم که تا پای جان پای ولایت فقیه ، ایستادند ، در قید ، لباس ، اسلحه ، خانواده ، درس و مشق و حتی جونشون رو هم گرفته بودن دستشان و رفتند تا مقابله کنن با دشمن بعثی. 🍀انقلاب و نظامی که تازه و توپا بود به خطر افتاده بود ، و یاری میخواست. حالا چگونه و چطور و با چه امکاناتی بماند برای تعریف های بعد... 🍀حالا کلا" ما که یه الف بچه بحساب می اومدیم و چند بند انگشت از اسلحه ژ۳بلند تر بودیم تو این گیرودار کجای این ماجرا بودیم خود حکایتی است شنیدنی!
🕊🌷🕊🌷🕊🌷 (۲) برگردیم به محله خودمون: 🍀 اما یه بچه محل داشتیم به نام حسن ، بچه نماز خوان ، مؤمن و سربزیری بود.سادگی و آرامش عجیبی داشت، کتاب زیاد میخواند و به ما هم یاد میداد ، هر جای کوچه بازی می کردیم ، موقع نماز همه ی بچه ها رو جمع میکرد ومیبرد نماز جماعت ، یا نماز جمعه ، یه جورهایی ، پای ثابت کوهنوردی روزهای جمعه هم بود. 🍀ما رومعرفی کرده بود کتابخانه عمومی شهر هم کتاب بخونیم ،هم کلاس قرآن بریم، خودش هم رفته بود حوزه ی علمیه شهرمان و درس میخواند. 🍀دعای ماه رجب ، شعبان و رمضان و تعقیبات نماز رو از اون یاد گرفتیم حتی دعای فرج و صلوات ها و...با بچه های جهاد هم یکی دوبار رفتیم حمام و مدرسه تو روستا ساختیم. 🍀وقتی رفتیم آموزش نظامی و جبهه دیگه اونو ندیدیم ،بعضی وقت ها تو کوچه اونهم سه چهارماه یکبار و چطور بشه، لباس ساده چینی دوجیب سبز واورکت کره ای پلاستیکی سبز می پوشید. 🍀سوار دوچرخه ی ۲۸ میشد و هر کسی رو هم تو مسیر میدید سوار میکرد. کنار درس حوزه ؛ دانشجوی مهندسی شریف هم به کارنامه ی زندگی اش اضافه شده بود . 🍀آرام و چراغ خاموش رفته بود جبهه !چند باری سراغش رو که از داداش خواسته بودم تو جبهه و هورالعظیم آدرس گرفته بودم... 🍀بی نام و نشان مثل بقیه ی همرزمان ، پای عهدی که با پیرجماران و آرمانش بسته بود میرفت و می اومد.! 🍀ازدواج کرد و بچه دار شد، اما مثل بعضی از همرزمان ، تیپ خودمون بچه اش هم بعدها بدنیا اومد. 🍀اونوقت ها بسیجی ها به هر شکل و شمایلی در می اومدن و اون هم مستثنی نبود. تو اعزام به جبهه ی بچه های محل حضور داشت ، تو شهادت برو بچه های کوچه هم ، سنگ تمام می گذاشت. 🍀آخرین باردیدارمون هم روزی بود که محمد رضا همسایه ی ما به شهادت رسیده بود. اما یه روز داداشِ حسن آقا زنگ زد گفت بیا، دادش رو آوردن ؛! 🍀وقتی می گفتند آوردند ، یعنی شهید شده!رفیق ، و همسایه ی ، خوبمان ، تاوان اون همه خوبی رو داده بود. هنوز تا پایان جنگ خیلی مونده بود. 🍀چقدر رفیق ناب دادیم ، بماند. چقدر نگرانی ، چقدر ایستادگی ، چقدر همراه تربیت کرده بود. وقتی رفتیم مراسم ، فهمیدیم، چقدر انسانهای پاک باخته تربیت کرده و همه تو مراسمش داغ دار بودند و روزی هم ما داغ دار اونها ، هر بار میرفتیم و از جبهه بر می گشتیم یه چندتایی آسمونی شده بودند. 🍀یادشان بخیر و ماندگار 🌷شهید حسن عطارود ... میگم ، همونی که یه کم شاید هم بیشتر هُلمون داد تا در راه مستقیم گام برداریم و پامون نلرزه، ! شاید شما هم چنین رفیقی ، دوستی ، آشنا و... تو زندگیتان داشتید.✋ 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
شهید حسن (رضا )عطارد دانشجوی رشته مهندسی مکانیک محل شهادت جزیره مجنون 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🏴🏴🏴🏴🏴 🖤ایام فاطمیّه (س) سال ۱۴۰۳ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم 🖤اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ. ✍قابل توجه حضرت فاطمه زهرا (س) با توجه به نزدیک شدن‌ ایام شهادت این بانو و استفتاء از مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای مدظلّه العالی درباره مشخص کردن این ايام؛ چنین فرموده‌اند:👇 🖤 ... (۱۳جمادی الاول و ۳جمادی الثانی) و ایام نزدیک آن، ایام فاطمیّه محسوب می شود و شایسته است در همه این ایام، حرمت عزاداری حضرت فاطمه (سلام الله علیها) حفظ شود. 👇توجه توجه 👇 🖤 وظیفه همه ...‌‌‌جهت حفظ حرمت مادر سادات و استفاده بهتر از مراسمات معنوی که حضرت آقا هم فرموده‌اند، رزق سالیانه ام در این ایام می‌گیرم به چند نکته توجه ویژه داشته باشیم:👇 ۱- ایام فاطمیّه ۲ روز قبل از شهادت و ۲ روز بعد از شهادت، مجموعأ ۵ روز می‌باشد. ۲- برای تاریخ زدن مراسمات شادی و عروسی دقت لازم را داشته باشید که در تاریخهای ذیل مراسمی جهت حفظ حرمت مادر سادات گرفته نشود. 🖤(فاطمیه اول_ بنا بر سیزدهم جمادی الاولی) ▪️چهارشنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۳ ▪️پنج شنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۴ ◾️🖤جمعه: ۱۴۰۳/۸/۲۵ (روز شهادت) ▪️شنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۶ ▪️یکشنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۷ 🖤🖤(فاطمیه دوم_ بنابر سوم جمادی الثانی) ▪️سه شنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۳ ▪️چهارشنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۴ ◾️🖤پنج شنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۵ (روز شهادت) ▪️جمعه : ۱۴۰۳/۹/۱۶ ▪️شنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💚 💚... لَا يَسْتَوِي مِنكُم مَّنْ أَنفَقَ مِن قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُوْلَئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِّنَ الَّذِينَ أَنفَقُوا مِن بَعْدُ وَقَاتَلُوا... 💚كسانى كه قبل از پيروزى انفاق كردند و جنگيدند ‏(با كسانى كه پس از پيروزى انفاق ‏كردند) يكسان نيستند; آنها بلند مقام تر از كسانى هستند كه بعد از فتح انفاق نمودند و جهاد كردند. 🍀 ✍کسانی که در شرایط سخت و غیر قابل پیش بینی قبل از پیروزی قطعی و نهایی، به جبهه اسلام کمک میکنند، با کسانی که در شرایط عادی و پس از پیروزی یاری می‌کنند، قابل مقایسه نیستند و مقام بسیار بالاتری دارند. 🌸 در شرایط و احوال مختلف متفاوتی دارد پس را برگزینید... 💚 فاعتبروا یا اولی الابصار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸شایدم یادش بخیر✋بخش دوم ✍بعضی روزها میشه به گذشته برگشت تا آدم ببینه چطور می تونه شکل گیری خودش رو محک بزنه ببینه اصلا"خوب بوده،!یا بد،!زیبا بوده،! یا زشت،! شاید هم خیری بوده؛! 🍀یادم افتاد با دوست عزیز و هم کلاسی حبیبی تو مدرسه کلنجار میرفتیم که انجمن اسلامی مدرسه بهتره یا بسیج،! البته حبیبی با لباس بسیج مستضعفین می اومد مدرسه و درصدد بود که یه طوری بره جبهه ؛ آموزش نظامی هم تابستان گذرانده بود. 🍀اما من با لباس آستین کوتاه و شلوار لی می اومدن بیرون و تا اواسط پاییز هم با همین شکل و شمایل بودم ، البته محاسن کمی زیر چونه داشتم،! 🍀البته ما چند نفری بودیم که با بقیه ی هم کلاسی ها ، که عضو چریک فدایی ، منافق، توده ای و بنی صدری بودند یه جورایی فرق داشتیم. 🍀یه روز رفتم مدرسه حوزه علمیه شهرستان که حبیبی تو پایگاه بسیج اونجا بود ونتونستم از درب بسیج برم داخل ، شاید هم اون موقع هر کسی شکل و قیافه من می دید ، میگفت برو بابا دنبال رد کارِت، تو رو به بسیج و جبهه چه؛! 🍀نشد ، یه روز با هم کلاسی رفتیم تا داخل حوزه هم رفتیم ، اما باز هم مسؤول پایگاه که یه طلبه ی خوش سیمایی بود اومد و گفت : برو عزیزم سن و قیافه شما فعلا" برای این چیزها خیلی کمه؛! اما هم کلاسیم میگفت بابا این عضو انجمن اسلامی مدرسه و... اما مورد تایید قرار نگرفتم و خیلی زود محترمانه به خارج حوزه علمیه و بسیج هدایت شدم. 🍀اما یه روز تصمیم گرفتم برم ساختمان اصلی بسیج و شانس خودم رو امتحان کنم. اما رفتن جلوی ساختمان بسیج مستضعفین و رفتن داخل خودش خیلی حوصله وخونسردی می خواست. 🍀رفتم جلو بسیج در زدم ، یک نفر از سوراخ تعبیه شده درب بیرون رو نگاه کرد و سر و وضع من رو دید گفت : چیه،!؟ چیکار داری!؟ گفتم میخوام عضو بسیج بشم؛! با خنده گفت: برو رد کارت! تو رو چی به این کارها؛! وضع شو نگاه کن ؛! گفتم مگه چمه!؟ 🍀 خلاصه برگشتم و دیگه چیزی نگفتم و رفتم ،!دوباره بعدازظهر برگشتم ؛! دیدم دوباره همون پسره و همون جواب اینبار در رو باز کرد و اسلحه به دست اومد بیرون و من هم چند قدمی رفتم عقب ؛! و اینبار به سرعت برگشتم به سمت خیابان اصلی ، از نزدیکی خیابان یه فرد که حدودا چهار پنج سالی از خودم بزرگتر بود و شلوار بسیجی و پیراهن چینی دو جیب پوشیده بود میاومد و این وضعیت رو هم دید. 🍀رفتم سمت چپ کوچه اون هم اومد ،رفتم سمت راست باز هم اون هم اومد سمت راست پشت سرم رو دیدم ، دیدم او بسیجی هنوز با اسلحه منتظره! نزدیک بود از زور ترس تو اون بعدازظهریه تابستان و ماه مبارک رمضان گریه کنم ، که دیدم این برادر بسیجی لبخند زد و گفت :چقدر عجله داری برادرم؛! 🍀مثل اینکه تو اون گرمای شرجی تابستان و دهن روزه یه نفر یه لیوان آب سرد بده دستم،! یخ کردم و لبخند زدم؛!
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 (۲) 🍀برادر بسیجی که اصلا" اسمشونمیدونستم، و نمیدونستم چه کاره هست،! گفت : چی شده آقا!؟گفتم هیچی ،هیچی،! با لبخند و مهربونی دستم رو گرفت و گفت؛! چی شده؛! گفتم ، میخواستم ثبت نام کنم! عضو بسیج مستضعفین بشم؛! اون برادر با اسلحه اومد بیرون و دنبالم کرد و راه نمیده ؛ گفت : برو داخل صحبت کنم!! 🍀همون طور که دستم رو گرفته بود گفت؛بله خوب ،عالیه ،مدرسه میری کدوم مدرسه؛!؟ گفتم اول نظری تجربی میرم ، دبیرستان امیر کبیر؛! گفت ؛ خوب امیرکبیر حبیبی تو انجمن اسلامی مدرسه شما رو می شناسی گفتم خودم عضو انجمن هستم ، با حبیبی رفتیم حوزه علمیه برای پایگاه بسیج ثبت نام کنم ، یه حاج آقایی گفت : زوده نمیشه؛! 🍀خندید و گفت:! زوده ، بیا آقای من ،بیا بریم داخل تا معرفیت کنم و مشکل تو حل کنم!گفتم ؛! ببخشید ، میشه عضو شد ، گفت: این چیزها کاغذ بازی هست،! تمام مردم شهر لنگرود عضو بسیج هستند ،خودشون نمیدونن! و با هم قدم زنان و با خنده رفتیم جلوی درب بسیج! 💚نگهبان جلو درب گفت :سلام برادر؛! گفت : چیزی نگو ، بعد بیا کارت دارم... رفتیم داخل و تو یکی از اتاقهای قدیمی ساختمان در طبقه ی دوم ، چندین صفحه فرم داد و پرکردم ؛! اومد ومن چند تااز سئوالات رو که مدرسه ای جواب داده بودم ، با من به شکل عمومی تر کمک کرد و کامل کردم. 🍀مثلا در مجلس چه کسانی عضو هستند که ادامه مطالب به من گفت : بنویسید علما و بزرگان اهل علم و تقوا و در گذشته هم شهدایی والا مقام مثل... به کشور اسلامی اهدا نموده است. 🍀بعد از کامل کردن فرمها ، گفت ما اینجا همو برادر صدا میزنیم ، حالا از کی می تونی به بسیج کمک کنی؛! گفتم؛! از همین حالا،! گفت یه سر نیزه بگیر و برو بالا ی برجک نگهبانی ؛! آقا ما رفتیم و شب اومدیم نماز خوندیم ، شام بسیج تخم مرغ و خیارشور و نون بود خوردیم و دوباره رفتیم بالای برجک؛! سحری خوردیم و برگشتیم بالای برجک؛! صبح هم صبحگاه بود و کمی بعد دیدم پاسبخش اومد و گفت: برادر از کی اینجا هستی گفتم از ساعت پنج بعد ازظهر دیروز،! 🍀با پاس بخش رفتیم بالا پیش همون آقایی که ثبت نام کرده بود و گفت ؛ این برادر دیشب و سحری میهمان ویژه ی ما بوده؛! گفت دیروز بعد از دو ساعت نگهبانی نرفتی!؟ گفتم نه کسی نیومد تحویل بگیره و من هم نمیتونستم پست خودمو ترک کنم؛! 🍀خلاصه سرتون رو درد نیارم ؛! این بنده ی خدا خیلی کمک کرد تا تو بسیج جا بیافتیم و سبب خیر شد و رفتیم آموزش نظامی تو پادگان تکاوری ارتش در شهرستان منجیل و... 🍀 این بنده ی خدا که در خدمت نوجوانان و جوانان اون روزا بود و از کمک کردن به همه لذت می برد ، و خیلی هم شجاع بود، سر نوشت عجیبی هم داره و مثل فرمانده خودمون و خیلی از شهدای تیپ ویژه شهدا در لشگر قدس بود که تو عملیات کربلا ی دو به شهادت میرسه و بدون سر و دست تو گلزار شهدای لنگرود آرمیده؛! 🌷شهیدی که یکم بیشتر از بقیه ما رو هول داد جلو و سبب خیر شد تو زندگی حقیر! 🌷شهید وا لا مقام غلامرضا قبادی شاید یادش به خیر ، یادش به خیر... 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
پاسدار رشید اسلام شهید غلامرضا قبادی شهادت عملیات کربلا دو حاج عمران ارتفاع کدو 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊💚🕊🌷🕊🌷 💚 💚إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاء ذِي الْقُرْبَي وَيَنْهَي عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ 💚 خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مى دهد; و از فحشاء و منكر و ستم، نهى مى كند; خداوند به شما اندرز مى دهد، شايد متذكر شويد. 🍀 ✍اين آيه منشور جهانى اسلام است. در احسان ، رسيدگى به بستگان و صله رحم اولويّت دارد. 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 💚 سه‌شنبه‌های مهدوی 💚 💚امروز هم به نیمه رسید و در حالِ گذشت است. اما امیدوارم به آمدنت... 💚 آویختم نگاه منتظرم را به پشت در، دل تنگ یک نگاه ، شاید که یک سلام ، شاید هم لبخند مهربان آوای گرمت ، آن لحظه ای که مرا به مهر بگویی: 💚 دیدی که آمدم ، اینک بگو تو راز دل تنگ خویش را ، آن صد هزار حرف نگفته از روزگار را ؛آری حدیث هجر اصلا"بگو که حرف حساب دلت چه بود!؟ آنجاست که : 💚 من گم میکنم دو دست و دلم را دوباره ؛ در بحر آن همه غم های بیکران،غوطه میخورم که بیابم بهانه ای ، شاید دلیل بغض فرو خورده ای ، غمی... اما 💚 خدای من ؛ آخر اگر تو باشی ، چه جای غم ؟ آن بغض ها کجاست ؟ آن یک سلام گرم لبخند مهربان که بُرده هر بهانه و غم را از میان... 💚آری امروز نیز در حالِ سپری شدن است ، سه شنبه ای دلگیر بدون حضرت یار... اما نیامدی آقا جانم ! این روزها ، صبر ، مشق من است. 💚آویختم نگاه منتظرم را به پشت در، دل تنگ یک نگاه شاید که یک سلام و یا لبخندِ مهربان آوای گرمت... 💚 آقاجانم اینک میان کوچه ها ، چه خالیست جایت ، بغضی دوباره گلو را نشانه رفت و چشمی که بارش گرفته است از این همه دل تنگی و دست نیافتن به شما ... 💖«إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَراهُ قَرِيباً» َ
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💚 💚وَمَا يَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَلَن يُكْفَرُوهُ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالْمُتَّقِينَ 💚ﻭ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻴﺮی ﺍﻧﺠﺎم ﺩﻫﻨﺪ ، ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﺎﺳﭙﺎسی ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺮﻓﺖ؛ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺗﻘﻮﺍﭘﻴﺸﮕﺎﻥ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ . 🍀 ✍چیزی که سرنوشت انسان را میسازد انتخاب هایش است... اینکه چه کسی و چه مسیری را انتخاب میکند! به خود او بستگی دارد. 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌺