🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 امان از آقای حمومی
✍ تا حالا هوس کردید کاری رو انجام بدید. اما نشده و خیلی هم به این در و اون در زده باشید تا بشه ؛! البته ، گاهی اتفاق افتاده و شده ،! اما بعضی اوقات هم نشده...
🍀رفته بویم عملیات پاکسازی ضد انقلاب تو جاده پیرانشهر به سردشت که چند روزی طول کشید. خوب وقتی هوا سرد و بارونی هست و ما تو جایی هستیم که تا زیر گردن چاله کندیم منظورم سنگره...
🍀خوب فکر میکنید چی اتفاق می افته سرتا پا خیس ، آب تا زیر پیراهن ها نفوذ کرده!
🍀کلاه سبز کاموایی آپولویی قشنگی که داشتی خیس و گلی هستش...!
🍀پوتین خیس و کُلی گل بهش چسبیده و از اون طرف هم سه روزه پاتو از پوتین نتونستی بیرون نیاوردی...
🍀جفت پاها از رطوبت کمی نرم و پیر شده ؛ چند تا دونه تاول خوشگل بهش زده و بعضی اوقات تو همون پوتین ترکیده و پاهاخونی هم شده...
🍀 واقعا"چه باید کرد و اصلا" چه میشد کرد!؟ تو این دوران نظامی ها بهش میگن جنگ در شرایط سخت؛! یا شرایط سخت در رزم! البته ما اصلا" از کلمات کلاسیک و حتی پیشرفته چیزی یاد نگرفته بودیم... فقط تو آموزشی میگفتن تو شرایطی قرار میگیرین که نه راه پیش دارین و نه راه پس...
🍀یعنی تا نابودی کامل چند لحظه ای بیشتر فاصله نبود. حالا خداشانس بده یه چریک ضد انقلاب کرد هم هوس رزم و درگیری کنه تو این شرایطی که داشتیم ؛ که دیگه اون وقت از زمین و زمان برا ما می بارید ؛ و نور علی نور میشد.
🍀این رو گفتم بدونید. با چه شرایطی می جنگیدیم ودست و پنجه نرم میکردیم داشتیم بر میگشتیم پادگان ارتش پیرانشهر که تو بخشی از اون مستقر بودیم.
🍀حالا فرمانده مون آقای خاص محمود آقا کاوه رو میگم ؛ نوک قله اومد بود بازدید از دسته ی ما که همیشه تو مرامش بود. وقت عملیات به همه یه سری میزد. اگه خودش هم نمی اومد. #علی-قمی به جاش می اومد. خدا رحمتش کنه و به درجاتشون بیافزاید یکی پس از دیگری به درجه رفیع شهادت نایل آمدند.
🍀میخوام اینوبگم وقتی فرمانده دلبندمون؛ هیبت برو بچه ها رو دید. و خسته نباشید و آمار و... شنید و خبر داد که این بخش عملیات تمومه ودیگه وقتشه برگردیم پادگان.!
🍀تو همین صحبت ها بود که یدفعه ای گفت: چند باردرگیرشدین وچی شد.بعداینکه شرحی داده شد.گفت: به کردها خدا رحم کرده اگه شماها رو از نزدیک میدیدن. درجا مرده بودن اصلا" نیاز نبود تیرشلیک کنید.!😄
🍀حالا این همون تعریفی هست که من خدمتتون اون بالا ترعرض کردم.
🍀برگشتیم پادگان ؛ زرنگی کرده بودی اول می پریدی حموم که با یه فاصله ی مناسب با مقر ما ومشترک بابرو بچه های ارتشی، همیشه شلوغ و همیشه صفی و با کلی بگو و بخند و شلوع بازی که رو شاخش بود! بهترین چیز و دم و دستی ترین شلوغ کاری اونجا هم آب بود که تقدیم هرکسی می تونست بشه!
🍀این آقای حمومی که خیلی هم تو کارش جدی بود.وقتی سر و وضع ما رو دید با کمی مهربونی نزدیک بود ما رو با لگ بندازه بیرون حموم!😄
🍀از همون اولش سرناسازگاری گذاشت و گفت نیاد تو حموم من.😳 همجا رو کثیف می کنین. ما هم با تعجب به هم نگاه میکردیم. #حموم-من😳 میگفتیم ،که ای بابا خوب میان حموم که کثیفی ها بره و تمیز بشیم. اما گوش شنوا وجود نداشته!
🍀 بالاخره رفتیم تو چمن ها ؛پوتیهامون رو کشیدیم رو زمین و با یه تیکه شاخه خُشک درخت گِل ها رو کندیم بعدش فهمیدیم آب دم دست بوده و می تونستیم راحت تر این کار رو انجام بدیم.😂زرنگی بعضی اوقات اینجوری میزنه تو...😉
🍀با التماس و بیرون موندن ،بالاخره رفتیم داخل حموم و خودمون رو نیمه کاره شستیم. حالا نوبت بخش دوم عملیات بود ؛ انتقام از آقای حمومی🙄
🍀آقای حمومی که سرش شلوغ هم بود. رو صدا کردیم ، نمیشد دس خالی و بدون هیچ دستاوردی از حموم بریم بیرون! اصلا" تو مرام بچه بسیجی ها نبود.
🍀 آب رو ریختیم رو آقای حمومی و لباس خیس فرستادیم که دیگه هوس راه ندادن نکنه!
🍀لباسامون رو تمیز و مرتب پوشیدیم و تا در رو باز کردیم وخواستیم بیایم بیرون آقای حمومی مهربون با یه ظرف خوشکل پر از آب و کف صابون منتظرمون بود. و شد آنچه نمی خواست بشه و مجددا برگشتیم تو حمام برا شسته شوی مجدد...😊🙃
🍀نخندین که تازه فهمیده بودیم بقیه هم از این کارها میکردن و ما کم تجربگی کرده بودیم... 😂
🍀چون این آقا حمومی خودش یه پای شلوغ کاری بود و دست همه ی رزمنده هارو از پشت بسته بود و خودش ، ایول داشت.
🍀این بود خاطره ی من در حمام؛! آبان ماه سال۱۳۶۱
🍀نخندین که دیگه هواسمون رو جمع می کردیم و با کلی احترام و ادب و... مسائل بهداشتی و مثل یه بچه ی سر به زیر میرفتیم حموم. آخه ما بچه بسیجی های خوبی به نظر میرسیدیم 😂😂
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸#خوبان_عالم_برای_همه_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده