💚هوالشافی
🌷 #شهادت_فرمانده_کاوه
✍باقر قالیباف با موتورآمد،حال و احوال کرد و نشست پیش موحدی.یک پاکت را گرفت جلویش،به من پشت کرد،یک چیزی از توش درآورد نشان موحدی داد گفت"خوب شده؟" گمانم حرفی هم از عکس زد.یا عکس ها.
🍀موحدی سرش را تکان داد.که یعنی آره. به خودم گفتم"آن سکوت و این عکس و این همه عجله،نکند کسی طوریش شده باشد.؟" شب رفتیم تهران،رفتیم ستاد کل،تلفن ها شروع شدند.باز هم کسی چیزی به من نگفت.
🍀تا این که یک جا حرف از #محمود شد. شک کردم.به آقا محسن هم زنگ زدند.یک چیزهایی گفتند و یک چیزهایی شنیدند. این طور فهمیدم که صبح زود باید با هواپیما برویم مهاباد،هواپیمایش نظامی نبود،شخصی بود.
🍀انگار مثلاََ بخواهیم برویم کسی رابیاوریم.یا شاید هم جنازه کسی را. صدایم درآمد"چرا با این هواپیما داریم می رویم؟" وضعیت قرمز است.هواپیماهای نظامی را می زنند،مجبور شدیم با این برویم.
🍀معلوم شد آقا محسن گفته"با هواپیمای خودمان بروید که زود برگردید." توانا خلبانش بود.رفتیم توی پارکینگ هواپیما را هل دادیم آوردیمش جلو.رفت بالا سوار شد روشنش کرد و اشاره کرد گفت" بیایید بالا."
🍀سه نفر بیشتر نبودیم.رفتیم نشستیم روی صندلی های یک طرف.صندلی های آن طرف را هم خوابانده بودند،مثل تخت،تا برویم بهشان گفتم"کی هست حالا؟" خونسرد بودند.یا نشان می دادند هستند.
🍀نزدیک طلوع صبح رسیدیم ارومیه. هیچ کس حرف نمی زد.همه می آمدند سلام علیک می کردند زود ساکت می شدند.فقط صدای پاها می آمد که همه مان با هم می رفتیم جایی که نگاه ها همه خیره به در بسته اش بود.
🍀در که باز شد،قدم ها که آهسته تر و لرزان تر شد،ملحفه سفید را که کنار زدند، احساس کردم پایم مال خودم نیست، نخواستم بیفتم.ایستادم بالای سرش، خیره شدم به گونه های هنوز گل انداخته اش و تبسمی که حس می کردم روی صورتش گل انداخته...
🍀سرم از همه چیز خالی شد، دور خودش گشت.دست گذاشتم روی پیشانی ام. قطره های عرق آن قدر سرد بودند که لرزم انداختند. نفسم بالا نمی آمد.نگاه کردم دیدم همه ایستاده اند فقط نگاهش می کنند.بی گریه و فریاد و هرچی. نمی شد من مثل آنها نباشم.
🍀می رویم تیپ.ماشین آمد ببردمان مهاباد.پاهایم سنگ شده بودند،نمی رفتند جلو.به موحدی گفتم"می گذاری من این جا بمانم؟" گفت"می خواهیم برویم به بچه هاش تسلیت بدهیم."
🍀خیره شد توی صورتم گفت"طوری شده؟" خودم را جمع و جور کردم گفتم"فقط می خواستم باهاش تنها باشم." گفت"وقت برای این کارها هست." ساکت نگاهش کردم.
🌷گفت"مسافر چهارم هواپیمایمان #محمود است.
🍀سرم گیج رفت.رفتم صندلی عقب ماشین سوار شدم. موحدی گفت"بگذارید حاج آقا بیاید جلو بنشیند." جای خودش را داد به من گفت"من عقب راحت ترم."
🍀اصلاََ نفهمیدم کی رسیدیم پادگان، کی رفتیم تو، و کی گفت"بخوان،حاج آقا به یاد #محمود_کاوه_بخوان ! حاج آقا"...
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
✍راوی:علی اکبر مداح
📚#ردّخون_روی_برف