eitaa logo
خاطراتی از دفاع مقدس
45 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
234 ویدیو
28 فایل
برای حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و معارف دینی و اسلامی باز نشر با ذکر صلوات آزاد است. سپاسگزارم از همراهی شما
مشاهده در ایتا
دانلود
💚هواللطیف ✍خاک قم گشته مقدس ، از جلال فاطمه ، نورباران گشته این شهر ؛ ازجمال فاطمه ؛ گرچه شهرقم شده گنجینه علم وادب ؛ قطره‌ای باشد ز دریای‌کمـال فاطمه ؛! 💚اصلا" بانو ؛ صدایت که میزنم؛ کلیدوار... قفل ، پشت قفل درهای مسیرِ من باز میشود. شما همان فاطمه ای ، که مادرانه هوای مرا نگه داشته ای...! 🌺ولادت کریمه اهل بیت حضرت معصومه سلام الله علیها مبارکا باد. 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌺
‍ 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 💝 کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س) ✍آغازین روز ماه ذیقعده سال ۱۷۳ ق روز شادمانی خاندان نبوت بود. در این روز مبارک خداوند چشمان موسی بن جعفر(ع) و همسرش نجمه خاتون را به تولد دختری پاک سرشت روشن فرمود. 🍀دختری که امام صادق(ع) از سالها پیش آمدنش را بشارت داده بودند که :«... به زودى بانويى از فرزند من در شهر قم دفن مى شود که نامش فاطمه است. هرکسى او را [با معرفت] زيارت کند بهشت بر او واجب مى شود» 🍀بانو فاطمه معصومه(س) با هدایت و تربیت پدر و برادر بزرگوارش امام رضا(ع) به مراتب والای پاکی و معرفت نائل شد. 🍀مرتبه ای از نورانیت که هنوز از پس قرنها منشأ برکات فراوان برای همه مردم وبخصوص زائران مزار پاک ایشان در شهر مقدس قم است. 🍀امام رضا(ع) زیارت مزار ایشان در قم را همسنگ زیارت خودشان قرار دادند وفرمودند: «مَنْ زارَ الْمَعْصُومَهَ بِقمْ کَمَنْ زارَنی» هر کس حضرت معصومه(س) را در قم زیارت کند همانند کسی که مرا زیارت کرده باشد.  🍀این سخن امام رضا(ع) حکایت از شدت اتصال و یگانگی آن بانو با وجود مبارک امام رضا(ع) دارد. 🍀پس عجب نیست او را بخوانند که به دریای کرامت رضوی متصل است و بی جهت نیست که او را "معصومه" لقب دهند که راه به سرچشمه پاکی یافته است.  🍀اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهَاالطّاهِرَهُ الْحَمیدَهُ الْبَرَّهُ الرَّشیدَهُ، التَقِیَّهُ الرِّضِیَّهُ الْمَرْضِیَّهُ 🍀سلام بر تو ای پاک سرشت و پاک روش، ای ستوده، ای نیکوکار، ای بانوی رشد یافته و و پاک و پاکیزه، ای بانوی شایسته و پسندیده. 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌺 📗محمد مهدی اشتهاردی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌺عملیات والفجر ۸ ✍به مرور زمان یاد گرفتم خداوند همیشه در کنارم ایستاده تا با امتحان کردنم درسهای تازه ای بهم یاد بده ؛ و درس ها وقتی بزرگتر میشن ؛ سخت تر هم میشن. و اونوقت هست که امتحان سخت و سختر میشه ! خدا کنه از پس امتحانات الهی با نمره عالی قبولی بگیریم. الهی آمین✋ 🍀وقتی رسیدم مقر تدارکات ؛ پای اسکله تو اروند کنار ، دیدم قایق مینی لندی گراف زیبایم را پُر از وسائل تدارکاتی کردن و یه سکانی هم گذاشتن روی قایق ... قایق نازنینم! و البته که چه زود قایق شخصی شده بود😊 🍀گفتم اینها چیه !؟ یکی گفت:وسائل برای قرارگاه آنطرف آب ، گفتم من با سکانی جایی نمیرم. همیشه تجربه بدی دارم با این سکانی ها...!! گفتن بابا این خودش بچه ی...کلی از بچگی قایق موتوری رونده ، تازه مگه اسکله ی اونور و مقر تدارکات رو بلدی که میگی... !؟ 🍀راست می‌گفتن ، بلد نبودم. باید یکی می اومد. قایق پر وسائل بود ؛!بنزین. نفت. کنسرو کمپوت و نان و کلی خرت و پرت دیگه... 🍀سوار قایق شدم به سکانی گفتم حرکت کن. گفتم تا حالا چند بار رفتی اسکله اون ور آب گفت روزی هشت ده بار رفتم و برگشتم. اصلا"حواسم به جز و مد رودخانه اروند نبود . 🍀قایق آرام آرام دور گرفت و با سرعت متوسط در حرکت بود. گفتم برادر آروم برو اگه نتونی کنترل کنی هرچند قرق نمی شیم اما میریم زیر آب وسائل سنگینه !سکانی هم گفت: نترس برادرکاملا توجیه هستم. گفتم من از همین کلمه هم خیلی میترسم.! چند صد متری نرفته بودیم که به فضای باز نهررسیدیم. 🍀دو طرف علف فراوان و نیزار های بلند بود. هر از چند باری هم گلوله توپی با فاصله زیاد در اطراف نهر فرود می آمد. اما کم کم به نهر ما نزدیکترمی شد. به سکانی گفتم همیشه اینجا رو میزنه گفت نه اولین باره... 🍀من جلوی قایق بودم و با دستم طنابی رو گرفته بودم و قایق هم با شتابی مناسب و سنگین به جلو میرفت و صدای انفجار هم مرتب بیشتر و بیشتر ؛ هنوز صد متری مانده بود اروند نمایان بشه ، صدای انفجار هم در اطراف نهر بیشتر می شد. تا اینکه از دور پل چوبی دیدم که وسط نهر کار گذاشتن. دو تا تنه درخت که با تخته و میخ های بلند به هم چسبیده شده بود. 🍀صدای انفجار هم نمی گذاشت به سکانی بگم اخوی پل جلو هست می بینی !؟ اما هیچ پاسخی دریافت نکردم. گفتم اخوی سرعت رو کم کن. مگه نمی بینی نهر بسته هست. دیدم جواب نمیده... پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم قایق برای خودش بی سکانی داره میره به سمت پل چوبی... 🍀وسط قایق هم که پُر بود از پیت های بیست لیتری بنزین و نفت و گونی های وسائل ... خدایی نتونستم خودم رو به موقع و سریع از داخل قایق به سمت فرمان و گاز قایق موتوری برسونم.‌قایق با همون سرعت رفت بالای پل چوبی وسط نهر و با سر رفتم داخل آب و لباسم هم گیر کرد به پُل ... 🍀سر داخل آب؛ پا چسبیده به پُل و صدای سوت موتور و پروانه قایق موتوری که زیر آب رو اعصاب بود. نزدیک بود خفه بشم... لباسم را پاره کردم و خدا رو شکر که آخرهای زمان مد بود و آب شدت نداشت وگرنه الان نمی تونستم همین بلایی رو که سرم اومده رو تعریف کنم😄 🍀رفتم بالای پُل ؛ قایق موتوری رو خاموش کردم. و با تلاش زیاد برگشتم داخل آب و برگشتم به سمت عقب ، دنبال سکانی... خلاصه دیدم سکانی پریده تو آب و شناکنان رفته کتار نهر تلاشم برای سوار کردنش بی فایده بود. آنقدر ترسیده بود که نمی آمد سوار قایق موتوری بشه... 🍀گفتم اخوی آنجا که هستی خطرناکه اگه گلوله توپ بیاد پایین ؛ شدت انفجار تو آب بیشتره ، اینجا هم پر از جاسوس دشمن هست اسیر بشی ؛چنان بلایی سرت میارن که ندیده باشی؛! بیا داخل قایق . و او هم نمی آمد. تا اینکه گفتم ، مار ، مار و در همین حین که او با شتاب به سمت من می آمد.گلوله توپ هم فرود آمد و او زخمی هم شد. البته قبلش هم انگار ترکش خورده بود اما نفهمیده بود. 🍀جراحت کم بود‌. اما آنقدر ترسیده بود و خون هم دید که بیهوش شد. با هزار زحمت ،سوارش کردم و بر گشتم. همین جا دوساعت تمام وقت با ارزشم برای بردن نامه آنی به قرارگاه گرفته شد. تا این اوضاع تحت کنترل در آید. به اسکله برگشتم و مجروح رو پیاده کردم و نامه ها را چک کردم... 🍀همین طور هم ماجرا را تعریف می کردم و می خندیدیم. مسئول تدارکات گفت نبی داری سر خور بودنت رو به رخ میکشی ها... گفتم سکانی وارد بده بریم دنبال یه لقمه نون حلال... هیچ سکانی حاضر نبود بیاد. ✋😁 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌺 کونوا لَنـٰا زَیْنـا ... 🌸بـرای مـا ، زینـت ‌باشـید. ✍و معصومه سلام‌الله‌علیها جلوه‌ی تامّ زیبندگی‌ست ، که به عددِ تمامی اهلِ زمین ، به سوی آسمان راه می‌گشاید. 💖بانویی که بهشت در انحصار شفاعت اوست. 💚 ولادت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و روز دختر مبارکباد 🌸 🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ🌺
🍀 وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ 🍀هر جای عالم که باشید خدا همین الان هم کنارتونه... 🍀 🍀فاعتبروا یا اولی الابصار
خاطراتی از دفاع مقدس
هوالشاهد🌷 🌷✍سالروز شهادت فرمانده شهیدم. سردار سر لشگر پاسدار شهید محمد بروجردی 📗دفتر اول سال شمار زندگانی ۱۳۳۳، ولادت در روستای دره گرگ از توابع بروجرد ۔ ۱۳۴۰، سکونت در تهران. - ۱۳۴۸، کار در کارگاه خیاطی - ۱۳۵۲، ازدواج و تشکیل خانواده - ۱۳۵۲، اعزام به خدمت سربازی. - ۱۳۵۴، آغاز مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی - ۱۳۵۶، تشکیل گروه توحیدی صف و انجام عملیات نظامی علیه رژیم پهلوی - ۱۳۵۶، تولد اولین فرزند به نام حسین - ۱۳۵۶، ملاقات با امام در نجف اشرف. - ۱۳۵۷، قبول مسؤولیت حفاظت از جان امام در ۱۲ بهمن. - ۱۳۵۷، قبول مسؤولیت زندان اوین - ۱۳۵۷، مشارکت در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - ۱۳۵۷، مسؤولیت پادگان ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) (عشرت آباد). - ۱۳۵۸هجرت به کرمانشاه و راه اندازی ستاد منطقه هفت شامل ( استان های ایلام ، کردستان ، کرمانشاه و همدان) و فرماندهی آن - ۱۳۵۹، تشکیل سازمان پیش مرگان مسلمان کرد. - ۱۳۶۱، تشکیل قرارگاه حمزه سیدالشهدا. - ۱۳۶۱، بنیانگذاری تیپ ویژه شهدا. 🌷- ۱۳۶۲، شهادت خردادماه 🍀اوائل شهادت ناصر بود. پهلوی نشسته بودم و او بدجوری توی فکر بود. از او پرسیدم: «خیلی تو همی! چی شده؟» گفت: «راستش، به خوابی دیدم که بدجوری منو توی فکر برده!» گفتم: «چه خوابی؟» 🍀گفت: «خواب دیدم با ناصر توی عملیات بودیم و همراه او داخل یه شیار پیش می رفتیم. ناصر جلوتر از من به سرعت توی شیار می دوید، من هم پشت سرش بودم. ناگهان شیار به یه جای بلندی رسید. ناصر با چالاکی هرچه تمام از بلندی رد شد، اما من هرچی تلاش کردم، نتونستم از اونجا بگذرم. 🍀مأيوس ایستاده بودم و توی این فکر بودم که چطور ناصر این قدر با سبکی و آرامی از اونجا رد شد؟ در همین موقع، دیدم ناصر برگشت. 🌸از دیدنش خوشحال شدم. تلاش کردم که دوباره از اون بلندی بگذرم، اما هر بار که می خواستم خودم رو بالا بکشم، لیز می خوردم و می افتادم پایین. 🌸در همین حین، ناگهان ناصر دستش رو به طرفم دراز کرد. دستش رو گرفتم و به سادگی بالا پریدم. از اون بالا، پایین رو نگاه کردم، خیلی ترسناک و تاریک بود. 🌸خدا رو شکر کردم که اون پایین نیستم، احساس سبکی می کردم.» 🌷او در آخر با لبخند گفت: ان شاء الله من هم می شم.» ✍راوی برادر منتظری ؛ همرزم شهید از کتاب میرزا محمد پدر کردستان صفحه ۷ _۸
🌷محمود جانم ؛ فرمانده دلبرم ببخشید که چنین خطابت می کنم . 💚 برای عاشق کار سختی هست که آداب و معاشرت را به شکلی رسمی بجا آورد. دستپاچه شده ام ؛ اما ساده و بی آلایش برایت نجوا می کنم باد. فرمانده دلیر و بی بدلیل و شجاع لشگر ویژه شهدا. 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا