« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«✋🏻💔»
«✋🏻💔»
گـربـِپرسـندآرزویـتچیست؟! 💔
صدامۍآید؛اَربعین،پاۍپیادھ،ڪربلا...
#امامحسینم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
«🧕🏻😍»
بانو جان!...
تو همانند طلا ارزشمندی
پس با حجابت "طلا باش"
#چادرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صــاحـب ما در قـیـامـت هـم غـوغـا میکند
💔🖤💔
#حسین
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
_
مَجْهول الْهویّہ:
_
پرسیدمازخودمكِچرازندهامهنوز !
عشقتکشیدیكتنہجورِجوابرا . .
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!💔
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
-🌿💔-
آرزوی شهادت:)):
-🌿💔-
خودم هیچ
دلم هیچ
روزگارم ك هیچ ؛
بخر ما را ك حال
غزل های مان پریشانست'!
#پروفایل
#محرم
#امام_حسین
کیشودقسمتمنهمبشودکربوبلا
دلمعطرِحرمِشاهِولامیخواهد ...💔!#امام_حسین
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت11
#زینب
لبای محمد برچیده شده بود دلم براش ضعف رفت و محکم تر به خودم فشردمش و قربون صدقه اش رفتم.
امیر گفت:
- ابجی حالا با این بچه چیکار می کنی؟
بجز تو که پیش کسی نمی مونه بدیش به کسی انقدر گریه می کنه که تلف می شه!
سری تکون دادم و گفتم:
- فکر کنم کمیل خوشحال بشه محمد بچه امون بشه!
متعجب گفت:
- می خوای با این بچه برگردی روستا ابجی؟شما همین که با کمیل برگردی خودش مسعله است با یه بچه هم می خوای برگردی؟
لبخندی به روی محمد زدم و در جواب امیر گفتم:
- من کار بدی نکردم من حق انتخاب دارم برای همسر و چه کسی بهتر از کمیل!مادر یه بچه که پدر و مادرش شهید شدن هم کم افتخار نداره! کاری به روستا ندارم مهم خداست که از کار های من خوشش بیاد نه مردم روستا!من جلوی خدا باید سرم بلند باشه.
فرمانده گفت:
- درسته خوب می کنید خواهرم انشاءالله دامادی محمد و ببینید.
امیر با خنده گفت:
- فرمانده فعلا باید بگید دامادی اقا کمیل رو ببنید.
همه خنده ای کردن.
خودمم خنده ام گرفت.
واقعا هم که امیر راست می گفت!
کمیل داماد نشده پدر شد.
خم شدم و از قابلمه یکم سوپ ریختم توی بشقاب روی و قاشق و به دهن محمد نزدیک کردم که دهن شو باز کرد و خورد.
بهش نگاه کردم ببینم خوشش اومده یا نه قورت ش داد و دهن شو باز کرد منتظر شد بهش بدم.
بهش دادم و صدای خوردن ش توی ماشین پیچیده بود.
با طعم و لعاب می خورد و همه رو به وجد اورده بود تا بلند شدن و نگاهی بهش بندازن.
خیلی ها اشک توی چشم هاشون جمع شد.
شاید اونا هم بچه هم سن و سال محمد توی خونه داشتن شاید از دست دادن.
خیلی از رزمنده ها دیده بودم چند تا بچه قد و نیم قد داشتن اما جنگ رو بر خودشون واجب دونستن و همه چیز رو به دست خدا سپردن و جون شونو کف دستشون گرفته بودن و اومده بودن برای کشور و مردم و خانواده اشون می جنگیدن!
توی سرما با این امکانات کم توی گرما ی پر سوز خوزستان.
از جوون های 13 ساله تا بالاتر.
توی همین ماشین هم چند تایی شون بچه بودن و حتی پشت لب شون سبز نشده بود.
دلیل مقاومت ما در برابر عراق همین عشق بچه ها برای شهادت بود.
غیرت رزمنده ها روی ناموس شون بود.
و گرنه کدوم کشوری که عاشق سرزمین ش نباشه می تونه بعد از این همه مشکلات شاه وارد جنگ تحمیلی بشه و خودش تنها با دست خالی مقابل کشوری بایسته که کلی کشور قدرتمند از نظر پول و تجهیزات پشتشه!
چیزی که ما رو قوی و سد غیر قابل نفوذ در برابر دشمن می ساخت عشق به دین و امام مون بود.
عشق به سرزمین اسلامی مون بود که از هر طرف می خواستن نابود ش کنن.
فرمانده با لبخند تلخی به محمد خیره شده بود.
با صدای امیر همه به فرمانده نگاه کردیم:
- فرمانده بچه کوچیک دارین؟
فرمانده از فکر بیرون اومد سرشو زیر انداخت و دونه های تسیبح رو با ارامش ذکر می گفت و کنار می زد.
با صدای بم و ارومی گفت:
- داشتم!توی بمب باران هوایی با همسرم شهید شدن!
اشک توی چشم هام جمع شد.
جنگ همین قدر تلخ و دردناک بود.
انگار که داغ دل همه تازه شد.
یکی از رزمنده ها بی مقدمه شروع کرد به مداحی خوندن انگار که اون لحضه همه به این مداحی احتیاج داشتن تا اروم بگیرن:
-