eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
اینقدر‌منم‌منم‌نکنید ؛ عزت‌را‌خُدا‌میدهدنه‌بنده‌ی‌خدا 🤌🚶🏻‍♂️!
اَللّـهُمَّ‌غَیِّرْ سُوءَحالِنابِحُسْنِ‌حالِکَ🌱. .
ای دل غمگین مَباش ؛ که مولای ِما علی‌ست !
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 توی ارایشگاه نشسته بودم و داشتم به خودم نگاه می کردم. این لباس عروس فرمالیته ی زیبای محجبه با یه دست گل صورتی! مامان و مادر امیر سر به سر هم می زاشتن و می خندیدن. با لبخند بهشون نگاه کردم. از جام بلند شدم و سمت شون رفتم. مامان دورم تاب خورد و اسپند دود کرد کل ارایشگاه بوی اسپند گرفته بود. مادر امیرعلی کل می زد و اسکناس روی سرم می ریخت. هر دوشونو بغل کردم و زدم زیر گریه. مامان سریع منو از خودش جدا کرد و گفت: - وای خدا داری گریه می کنی مامان جان؟ارایش ت خراب می شه عزیزم قربون اشکات برم چی شده عزیز دلم. مادر جون نشوندم روی صندلی و هر دوتاشون دو طرفم نشستن و مادر امیرعلی گفت: - چرا عروس خانوم گریه می کنه؟ اشک هامو پاک کردم و گفتم: - اشک شوقه اشک داشتن شماها اگر شما ها نبودید من نمی دونستم چطور باید زندگی کنم!اصلا زندگی بدون وجود خانواده معنایی نداره مخصوصا مادر های فرشته ای مثل شما توروخدا هیچ وقت من و امیرعلی رو تنها نزارید ما دق می کنیم. مامان توی بغلش گرفتمم و گفت: - دور اون چهره ات بشم که شبیهه فرشته ها شدی معلومه که تنهات نمی زارم من تو رو تازه پیدا کردم عزیزم. مادر جون هم پیشونی مو بوسید و گفت: - بعله دیگه عروس دیده تکه عزیزه فرصت و غنیمت شمرده گفته بزار خودمو لوس کنم. خندیدیم وبا اعتراض اسمشو صدا زدم: - مادررجون. جانمی گفت که منشی ارایشگاه گفت: - عروس خانوم اقاداماد اومده. بلند شدم و دوباره توی اینه به خودم نگاه کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 با مادر جون و مادرم روبوسی کردم و مامان گفت: - مراقب خودتون باشید رسیدید مشهد مراقب باشید ما رو هم دعا کنید. چشم ی گفتم و از ارایشگاه بیرون اومدم داداش باربد توی حیاط بود. با دیدنم لبخندی زد و سمتم اومد. توی همین مدت کم فهمیده بودم که کپی مامانه و خیلی مهربونه و البته خیلی منو دوست داره و مثل برادر مراقبمه. با لبخند در حالی که نظاره گره ام بود گفت: - اره دیگه دیر پیدات کردیم زود می خوای بری خونه شوهر نامردیه دیگه. با خنده گفتم: - نرم می ترشم ها. اخم کرد و گفت: - ترشی رو هر چی بیشتر بزاری بمونه خوشمزه تر می شه! خندیدم که گفت: - خوب دیگه بیا برو داماد زیاد منتظر مونده تو راه مراقب باشید اروم برید و برگردید. خداحافظ ی کردم و در ارایشگاه رو باز کردم رفتم بیرون. امیر علی که به در تکیه داده بود برگشت و با دیدنم لبخند زد و گفت: - به به سلام ملکه زیبایی بریم بانو؟ سری تکون دادم و گفتم: - سلام شاهزاده سوار بر اسب سفید بعله ملکه اتون اماده رفتنه. در ماشین رو باز کرد با دیدن پراید گفتم: - چرا با این بریم؟ دستی پشت گردن ش کشید و گفت: - یادته گفتم یه ماشین دارم خیلی خوشکله همینه. با خنده گفتم: - چی!شوخی می کنی؟ سری به عنوان منفی تکون داد و گفت: - نه ادم هر چی از مادیات دور تر باشه براش بهتره راحت دل از دنیا می کنه. با خنده نشستم ماشین و دور زد و نشست گفتم: - تاحالا سوار پراید نشدم جالبه. امیرعلی گفت: - حالا جالب تر هم می شه ماشین به این قشنگی. قش قش خندیدم و گفتم: - جوری که تو از این تعریف دادی من فکر کردم بنزی چیزی هست. امیرعلی دور زد و گفت: - یادته گفتی یه روز هم تو باید راننده من بشی گفتم اگه قسمت بشه چشم؟بفرما اولین باری که قسمت شد مصادف شد با روز عروسی مون. سری تکون دادم و گفتم: - کار خداست قربون ش برم کار هاش حرف نداره. امیرعلی یهو گفت: - راستی تو چرا دست گل رو بردی صبح با خودت؟اونو من باید میاوردم بهت می دادم. لب زدم: - وای یادم نبود. خندید و گفت: - حالا ا‌شکال نداره ما متفاوتیم. سری تکون دادم و گفتم: - اینم از داستان ما کجا شروع شد و کجا تمام شد! امیرعلی مولودی گذاشت و گفت: - کجا شو دیدی بانو تازه شروع ‌شده می خوام دفعه بعد که می ریم مشهد دو تا جوجه هم عقب باشه چهار تایی بریم. معترض گفتم: - امییرررررر چیز دیگه ای نمی خوای؟من بچه ام. با خنده گفت: - عه پس بچه بهم انداختن. با گل یکی زدم تو سرش که گفت: - وای مامان پسر تو روز دامادی کشتن. یکی دیگه زدم و گفتم: - حرف اضافی موقوف! چشم ی گفت و: - خانوم در داشبورد و باز کن. نگاهی بهش انداختم و باز کردم یه جعبه بود برداشتم و باز ش کردم یه حلقه با عقیق سبز که روش حک شده بود یا رقیه. و امیرعلی با لحن بامزی ای گفت: - خانوم خانوما عروس ننه ام می شی؟ با خنده بلند گفتم: - بعلههههه. امیرعلی هم صدای مولودی رو باز کرد و شروع کرد باهاش خوندن. خدایا فقط می خوام بگم که مننونم ازت اگر من خیلی جاها به کار هات شک کردم به بزرگی ت شک کردم منو ببخش من کوچیکم نمی فهمم ازت ممنونم برای این زندگی خودت هوای من و زندگیم و افراد زندگیم رو داشته باش.
اوفیششششش.. راحت شدم از دستتون این رمان هم توم شد!] منتظر یه رمان جذاب دیگه باشید!^:)))♥️🎠>>
تاریکیِ‌دل، بدترین‌عذاب‌هاست.
تنھا راه‌ رسیدن‌ بہ شھادت فقط‌ بندگۍ در راه‌ خداست؛)🌱
_‌زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...🎠☻️🫀:)>
تو دنیایی زندگی می‌کنیم ؛ که حرف ها بیشتر از گلوله ها آدم کشتند.. :)!
مگه‌نه:؟!]🌝💐>