« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت56
#امیرعلی
بعد از خوردن بلند شدم کمک مامان سفره رو جمع کنم که نزاشت و با داداش جمع کرد سفره رو.
باران برگشت روی مبل کنارم نشست و نگاهی به بقیه انداخت.
می دونستم راحت نیست و یکم احساس غریبگی می کنه!
لب زدم:
- ببرمت سر خاک ننه گلی؟
باران بهم نگاه کرد و گفت:
- قشنگ معلومه خسته ای برو بخواب.
لب زدم:
- نمی تونم بزارم تنها بری اماده شو ببرمت.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نمی رم برو بخواب.
خوب بهش نگاه کردم و گفتم:
- من بخوابم جیم نزنی بری ها.
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- گفتم نمی رم دیگه.
ولی بازم کامل خیالم راحت نشد و گفتم:
- باران من باید مراقبت باشم خطر تهدید مون می کنه توروخدا تنها جایی نرو باشه؟
پوفی کشید و گفت:
- امیرعلی باز شروع نکنا گفتم نمی رم دیگه.
خوبه ای گفتم و بلند شدم عمو کوچیکه گفت:
- نمی مونی امیرعلی؟می خواستی والیبال بازی کنیم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- شرمنده نمی تونم بمونم خواب کلافه ام کرده.
عمو لبخندی زد و با محبت گفت:
- برو پسر خیلی کار کردی شب بخیر.
شب بخیری گفتم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم.
#باران
تنها نشسته بودم و به حرف های بقیه گوش می کردم که مامان امیرعلی اومد کنارم نشست و جلوم میوه گذاشت و گفت:
- دخترم مدرسه می ری؟
با این حرفش باز همه ساکت شدن انگار فقط دوست داشتن راجب من اطلاعات به دست بیارن.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره کلاس یازدهمم ولی از وقتی امیرعلی پرش به پر من گیر کرده مدرسه نرفتم.
مامان ش سری تکون داد و گفت:
- عزیزم!بچه ام امیرعلی نصف شده خیلی هم خسته بود حتما خوابیده.
پاهامو توی بغلم جمع کردم و گفتم:
- شرط می بندم بیداره و خواب ش نمی بره چون من پایین ام فکر می کنه پا می شم می رم.
مامان ش گفت:
- خواب که خیلی بهش فشار اورده بود بعید می دونم بیدار باشه.
که صدای پای امیرعلی روی پله ها اومد.
پتو و بالشت شو زیر بغل زده بود اومد پایین خنده ام گرفت.
مامانش هم خنده اش گرفت.
جفت مبل روی فرش بالشت و پتو رو انداخت دراز کشید و گفت:
- الان خیالم راحته خوابم می بره شما راحت باشین من به سر و صدا عادت دارم.
بعدش هم گرفت خوابید.
مامانش با خنده گفت:
- حق با تو بود تو که گفتی نمی ری نمی دونم باز چرا نگرانه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
چون می دونه من ممکنه برم کلا بستگی داره خودم چی بخوام همونو انجام می دم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت57
#باران
گوشیم زنگ خورد با تعجب برش داشتم چون کسی به من زنگ نمی زد!
با دیدن اسم مامان جا خوردم مامان و زنگ بزنه به من؟
دکمه اتصال و زدم و گوشی و رها کردم رو پام که گفت:
- سلام دخترم.
حقیقتا خنده ام گرفت!
بلند زدم زیر خنده بقیه با تعجب نگاهم کردن و وقتی خوب خندیدم گفتم:
- بار اوله منو دخترت صدا کردی خنده ام گرفت خوب بگو کارت چیه؟
مامان با خنده ی من عصبی شد و خیلی زود از کوره در رفت و روی واقعی شو نشون داد:
- من می خواستم مثل ادم باهات برخورد کنم اما خودت نمی خوای معلومه که تو دختر من نیستی فقط زنگ زدم بهت بگم اگر تو عروسی بی احترامی به ما بکنی سهم ما رو ندی بد می بینی خیلی هم بد می بینی بابا گفته بگم اگر ما رو بالا نبری بدجور پایین می کشیمت حتی شده برای عذاب دادن ت زندگی تو تمام کنم این کارو می کنم یک عمرا به خاطر دختر بودن تو ما خفت کشیدیم حالا که به یه جایی رسیدی باید خفت ما رو جبران کنی فهمیدی؟
بازم خندیدم این دفعه یه خنده عصبی!
پوزخندی زدم و گفتم:
- می دونی که طبق رسم و رسوم چون من تک فرزندم کل اموال شما روز بعد از عروسی می خوره به نام من و همین طور چون من دارم مقام تونو بالا می برم برای جبران بازم کل اموال می خوره به نام من اینم یه سنت مهمه که از زیرش نمی تونید در برید مجبورید و حالا که دید راهی ندارید می دونید قراره باهاتون چیکار کنم افتادید به خس خس کردن اره؟حالا نشونتون می دم باران کیه!
و قطع کردم.
امیرعلی بیدار شده بود با حرفای ما و سر جاش نشست با دلسوزی نگاهم کرد.
با عصبانیت سرمو بین دستام گرفتم مامان امیرعلی دستشو دورم حلقه کرد و منو به خودش تکیه داد و گفت:
- اروم باش عزیزم خوبی؟پسرم از تو مراقبت می کنه نگران نباش.
از جام بلند شدم و عصبی دور خودم تاب خوردم و گفتم:
- فک کرده با بچه طرفه اره؟هه زنگ می زنه تهدید می کنه!اخ خدا من باید اینا رو تیکه تیکه کنم اروم بگیرم.
سمت گوشیم خیز برداشتم و شماره کسی که می شناختم و گرفتم دو بوق نخورده جواب داد اما هر کاری می کردم گوشی از روی بلند گو در نمی یومد انگار هنگ کرده بود!
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- سلام اصغر کپک؟
با همون صدای زمخت ش گفت:
- فرمایش؟
لب زدم:
- می خوام یه کاری واسم انجام بدی دو نفرن یه گوش مالی حسابی با چند تا خراش جزعی که یکی دو روزی بیمارستان تشریف داشته باشن 500 ملیون هم می دم.
با تک سرفه ای گفت:
- به صدات می خوره بچه باشی که!
پوزخندی زدم و گفتم:
- بچه بزرگ شده هستی یا نه؟
با مکث گفت:
- اول پول!
لب زدم:
- حله یه شماره کارت روی همین موبایل بفرست تا فردا شب کار تمام شده باشه.
اوکی رو گفت و قطع کردم.
امیرعلی از جاش بلند شد و گفت:
- داری چیکار می کنی زده به سرت؟
بی توجه ادرس براش فرستادم و درجا شماره کارت فرستاد خواستم واریز کنم که امیرعلی گوشی رو از دستم کشید و گفت:
- باتوام چیکار داری می کنی؟
با عصبانیت جلوش وایسادم و گفتم:
- ۵ ثانیه وقت داری گوشی رو بزاری تو دستم و گرنه به ولای علی حتی یک ثانیه هم اینجا نمی مونم عملیات هم کنسله!
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خوب می دونی من یه دنده ام کار خودتو خراب نکن ۵ ثانیه ات شروع شد.
تا ۵ شمردم و ثانیه اخر گوشی و توی دستم گذاشت و گفت:
- این کارو نکن.
واریز زدم و گفتم:
- یه لطف ساده است در مقابل کار هاشون تا یاد بگیرن منو نباید تهدید کنن لازمه حتما نترس من کار مو خوب بلدم!
مامان امیرعلی با شک نگاهم می کرد وگفت:.
- واقعا داری این کارو می کنی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- جواب حرف هاشه هر کی خربزه می خوره پای لرز ش هم باید بشینه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#باران
مادر امیرعلی گفت:
- عزیزم اونا پدر و مادر توان.
با خشم گفتم:
- اونا پدر و مادر من نیستن.
بلند شد و بغلم کرد و گفت:
- خیلی خب خیلی خب اروم باش رنگ ت سرخ شده اروم باش دخترم.
بغلم کرد و روی مبل نشوندتم به شونه اش تکیه دادم و با حرص زمزمه کردم:
- این عروسی سر بگیره اموال زده بشه به نامم همه چی رو می فروشم همه چی رو کارتون خواب شون می کنم تقاص تمام این سال ها از پوست و خون شون می کشم بیرون.
امیرعلی پایین مبل نشست و گفت:
- می خوای بری تو اتاق بخوابی؟
این دفعه حرف مو روی این خالی کردم:
- چیه خسته ای از دستم ها ها ها؟اصلا از اینجا می رم من خودم صد تا عمارت دارم.
پاشدم از جام برم که بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش که به عقب کشیده شدم و توی صورتم داد کشید:
- کجآااآااا می گم بخوابی چون می ترسم حالت بد بشه یعنی چی این حرفات؟اونا اذیتت کردن باشه من حساب شونو می رسم چرا سر من خالی می کنی؟تو هیجا نمی ری.
با حرص هلش دادم عقب و گفتم:
- بخوام برم می رم فهمیدی به تو هم ربطی نداره.
امیرعلی سعی کرد اروم باشه و گفت:
- تو زن منی هیچ جا بدون من حق نداری بری.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- سورررری زنتم سورییی.
امیرعلی نشوندتم روی مبل و گفت:
- من سوری موری حالیم نیست طبق حرف خدا تو زن منی منم وظیفمه کاملا از زن ام مراقبت کنم الان ببین مامان و بابام ازدواج کردن مامان من ۲۴ ساعت می گه می خوام از اینجا برم؟ نه ولی تو ۲۴ ساعت می گی می خوای بری از پیش شوهرت کجا می خوای بری.
با چشای گرد شده نگاهش می کردم وای خدا زده بود به سرش.
سرمو توی بغل مامانش فشار دادم و گفتم:
- وای خاله پسرت دیونه شده داره چرت و پرت می گه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#باران
مامان امیرعلی گفت:
- وای از دست شما دوتا چرا انقدر به هم می پرین؟ امیرعلی بگیر بخواب مگه خوابت نمی یومد؟باران هم می مونه هیچ جایی نمی ره.
امیرعلی گفت:
- و تمام.
دراز کشید سر جاش منم همون جور به خاله تکیه دادم با نگاه امیرعلی با اخم منم بهش نگاه کردم وبا سر گفتم ها چته که گفت هیچی و چشماشو بست کلا رو مخه دوست دارم چکی ش کنم.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد این دفعه قبل اینکه برش دارم امیرعلی خیز برداشت برش داشت و خاموشش کرد و گفت:
- خوب این از این حالا بخوابیم.
بعدش هم گرفت خوابید.
منم نمی دونم کی خوابم برد.
با صدای مامان امیرعلی چشامو خابالود وا کردم و چند بار پلک زدم تا صدا و تصویرش واضح شد و گفتم:
- سلام.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- سلام عزیز دلم صبح بخیر بیدار شو که باید برید خرید.
بعد هم یکم اتاق و جمع و جور کرد رفت بیرون اماده شدم و بیرون رفتم همه روی میز صبحونه نشسته بودن و داشتن صبحونه می خورن صندلی کنار امیرعلی نشستم اما چشاش بسته بود و خواب بود.
صداش زدم:
- امیرعلی.
رو به بقیه گفتم:
- سلام.
همه با مهربونی جواب مو دادن و فقط امیرعلی به صندلی تکیه داده بود و خواب بود حتما مال اینکه تا دیر وقت بیدار بودیم.
دوباره صداش زدم:
- امیرعلی با توام.
هیچ.
لیوان شربت و برداشتم خالی کردم تو صورت ش که از جا پرید و فریاد زد:
- سوختممممم.
منم هول کردم لیوان شیر رو خالی کردم تو صورت ش که بهت زده سر جاش خشکش زد.
البته همه خشک شون زده بود.
به لیوان قرمز جلوی خودم دست زدم مگه شربت نبود؟وای نه چایی بود چه چایی خوش رنگی.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و چایی و برداشتم ریلکس خوردم و گفتم:
- امیرعلی چه چایی ش خوشمزه است.
ناباور نگاهم کرد و همی طور قطره های شیر از سر و صورت ش چکه می کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت60
#باران
امیرعلی ناباور لب زد:
- باران.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب صدات زدم بیدار نشدی ریختم روت بیدار بشی.
امیرعلی لب زد:
- با چایی؟
لیوان چایی مو برداشتم و گفتم:
- خدایی امیرعلی رنگ این چایی به چایی بودن می خوره یا شربت بودن؟
نگاه کرد و گفت:
- شربت.
گفتم:
- خوب دیگه منم فکر کردم شربته مقصر من نیستم مقصر چاییه.
با حوله صورت شو پاک کرد و گفت:
- حرف حق جواب نداره.
خنده ام گرفت و امیرعلی گفت:
- چه لباس عروسی باید برات بخرم؟
لقمه امو قورت دادم و گفتم:
- مگه تو باید بخری؟من خودم می خرم.
امیرعلی گفت:
- ولی فکر کنم لباس عروس و شوهر ادم باید بخره.
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- باورت شده شوهرمی ها.
امیرعلی هم لقمه گرفت و گفت:
- مگه نیستم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هستی ولی سوری یادت رفته؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چه سوری چه واقعی فعلا که قانونی داری زنم می شی پس باید من حساب کنم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- ببین لباس عروس باید خیلی مجلل باشه حدود یه 300 یا 400 ملیونی در میاد حواست هست؟
امیرعلی سر تکون داد و گفت:
- اشکالی نداره.
بیخیال لقمه گرفتم و گفتم:
- من چیکارت دارم فردا خودت می خوای زن بگیری می بینی پولات تمام شده.
امیرعلی گفت:
- فعلا که دارم با تو ازدواج می کنم پس زن من تویی دیگه.
خسته گفتم:
- اصلا هر کاری دلت می خواد بکن بعد از طلاق تصویه حساب می کنم باهات.
امیرعلی گفت:
- حالا کو تا طلاق.
با چشای ریز شده نگاهش کردم که مادرش لبخند عمیقی زد و به هردومون نگاه کرد.
بعد از صبحونه امیرعلی پاشد و گفت:
- خوب بریم؟
متعجب گفتم:
- خودم و خودت تنهایی؟با اون همه خرید؟
رو به مامان امیرعلی و عمه هاش گفتم:
- یعنی شما با ما نمیاید؟
مادرش گفت:
- چرا عزیزم؟
لب زدم:
- وای توروخدا من خسته می شم با اون همه خرید تازه نباید یکی کمکم باشه لباس و تنم کنه یا نظر بده.
امیرعلی گفت:
- من به کسی نگفتم گفتم شاید بخوای همه چی طبق نظر خودت باشه.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه من نمی تونم تنهایی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت61
#باران
و ادامه دادم:
- لطفا شما و عمه خانوم ها بیاین بریم.
همه باشه ای گفتن و بلند شدن برن اماده بشن.
وقتی اماده شدن دو تا ماشین شدیم و راه افتادیم.
من و امیرعلی و مامانش توی یه ماشین سه تا عمه امیرعلی هم توی یه ماشین.
هر کاری کردم مادر امیرعلی نیومد جلو برای همین منم رفتم عقب پیشش نشستم.
داشتم به چادر قشنگش نگاه می کردم و حسابی چشممو گرفته بود با نگاه ام سر بلند کرد و گفت:
- چادر دوست داری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره ولی تاحالا زدم دوست دارم بزنم.
مادرش با لبخند دستمو گرفت و منو بغل کرد به شونه اش سرمو تکیه دادم و گفت:
- امروز برات می خرم با وسایل حجاب از فردا سر کنی گلم خودمم بهت یاد می دم خانوم خانوما.
لبخند عمیقی روی لبم نشست و سری تکون دادم.
رسیدیم به یه مرکز خرید که همه چی توش پیدا می شد.
همه با هم وارد اولین مزون شدیم و مادر امیرعلی گفت:
- چه مدل باید باشه لباست؟
امیرعلی و بقیه هم منتظر نگاهم کردن که گفتم:
- باید خیلی بزرگ باشه و دنباله دار.
سری تکون دادن و همه پخش شدن تا لباس مورد نظر و پیدا کنن من و امیرعلی و مادرش هم از یه طرف دیگه رفتیم با دیدن لباس گفتم:
- همینه.
حجاب کامل داشت و خیلی هم دنباله دار بود.
امیرعلی با دیدن انتخابم گفت:
- اره قشنگه باید بپوشی.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- وای نه.
مادرش یکی از مسعول ها رو صدا کرد برامون درش بیاره که مسعول گفت:
- این لباس کرایه اش 170 ملیون هست و خریدش 320 ملیون.
سری تکون دادم و گفتم:
- میخریم.
سری تکون داد و برامون درش اورد توی پرو رفتم و مادر جون هم وارد پرو شد کمک کرد بپوشم به سختی با کلی ای و اوی پوشیدمش که دیدم خیلی سنگینه دستمو به در گرفتم یه وقت نیوفتم که در قفل نبود درست باز شد افتادم بیرون از پرو.
امیرعلی سریع سمتم اومد و گفت:
- چی شد وای.
انقدر پارچه داشت که انگار افتادم روی تخت نرم.
لب زدم:
- وای خیلی سنگینه من چطور راه برم.
امیرعلی درمونده نگاهم کرد مادرش دستمو گرفت با کمک عمه هاش بلند شدم.
یه کلاه هم پوشیدم که موهامو پوشوند و وارد سالن شدم.
طبق گفته مسعول و راهنما شروع کردم به راه رفتن که لباس رفت زیر پام نزدیک بود کله پا بشم و مادرش زیر اومد گرفتمم صاف ام کرد و گفت:
- خوب دوباره شروع کن.
یکم راه رفتم اما واقعا بد بود امیرعلی با خنده بهم نگاه کرد که گفتم:
- مرگ نخند خدا بلایی که سر من میاد سر تو هم بیاد.
عمه ها و مامانش هم این بار خندیدن و خنده امیرعلی بیشتر شد.
کلافه رو زمین نشستم و گفتم:
- من خسته شدم.
راهنما با یه ژیپون خیلی بزرگ اومد و دوباره عوض ش کردم الان راحت تر شده بود و زیر پام نمی یومد راحت راه رفتم.
لباس و عوض کردم و بعد از خرید بقیه وسایل ش بیرون اومدیم.
رفتیم طبقه دوم برای بقیه وسایل.
با دیدن چادر فروشی گفتم:
- وای چادر.
وارد چادر فروشی شدیم و مادر جون گفت:
- برو هر کدومو دوست داری انتخاب کن گلم.
رو به امیرعلی اشاره کردم بیاد که سمتم اومد و با هم مدل ها رو انگاه کردیم امیر علی گفت:
- این چطوره؟
بهش نگاه کردم وای خیلی ناز بود مانکن و بغل کردم و گفتم:
- وای من همینو می خوام
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت62
#باران
امیرعلی با تک خنده گفت:
- نگاه کن چطوری بغلش کرده خدا.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- امروز زیاد می خندیا.
ابروی بالا انداخت و گفت:
- دارم زن می گیرم داماد می شم نباید خوشحال باشم؟
ابرویی بالا انداختم و تیز نگاهش کردم که گفت:
- الان چرا چشاتو ریز کردی داری با دقت نگاهم می کنی؟
لب زدم:
- چون عجیب شدی.
فروشنده سمتمون اومد خودش یه خانوم چادری بود با لبخند رو به من گفت:
- انتخاب کردی عزیزم؟
سری تکون دادم و به چادر اشاره کردم که گفت:
- چقدر هم که خوش سلیقه ای انشاءالله که همیشه زیر سایه ی چادر مادر باشی گلم .
همون مدل رو برام بسته اشو اورد دادم دست امیرعلی و گفتم:
- بیا سرم کن.
امیرعلی بازش کرد و رو به مامانش گفتم:
- انقدر امیرعلی قشنگ سر می کنه قبلا سرم کرده نمی دونم از کجا یاد گرفته.
مادرش با چشای ریزه شده امیرعلی رو نگاه کرد و زیر زیرکی خندید امیرعلی هم خجالت کشید هم خندید.
چادر رو سرم کرد خودمو توی اینه نگاه کردم وای خدا چقدر خوشکل شده بودم.
خیلی با وقار و با متین.
ذوق زده گفتم:
-وای خیلی ناز شدم.
امیرعلی پشت سرم توی ایستاد و گفت:
- خیلی دیگه نباید از سرت درش بیاری.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
مادرش صدام کرد و گفت:
- عزیزم بیا ببین از اینا کدومو می خوای.
با هیجان سمت ش رفتم با دیدن روسری ها با انواع رنگ مونده بودم و همین جور نگاه می کردم که امیرعلی گفت:
- من انتخاب کنم؟
اینو رو به من گفت و از اونجایی که سلیقه اش حرف نداشت اره ای گفتم.
یه ابی پررنگ یه ابی فیروزه ای یه زرد یه یاسی یه سفید یه مشکی و یه سبز شو برداشت واقعا انتخاب ش عالی بود جلوم گرفت و گفت:
- خوبن؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره عالیه فقط اینا چرا انقدر بلند ان؟
امیرعلی روی میز گذاشت و گفت:
- چون به طرز خاصی بسته می شن یاد می گیری حالا.
سری تکون دادم و ساق دست و بقیه وسایل هم ست روسری ها امیرعلی برداشت با یه باکس گیره ی روسری.
بعد از کلی خرید روی راه روی پاساژ نشستم و به کرکره مغازه بسته شده تکیه دادم و گفتم:
- توروخدا من خسته شدم بشینین.
امیرعلی اون همه خرید و پایین گذاشت و گفت:
- فقط طلا مونده اونو بگیریم رفتیم پاشو اخرشه.
ادای گریه کردن در اوردم و بلند شدم رفتیم توی طلا فروشی و امیرعلی همه خرید ها رو گذاشت پایین یه نفس راحت کشید.
عمه ها و مامان ش نشستن تا نفسی تازه کنن و اومدم بشینم که امیرعلی گفت:
- کجا باید انتخاب کنی.
ملتمس گفتم:
- خودت انتخاب کن توروخدا توروخدا.
باشه ای گفت و نشستم کنار مامانش و بهش تکیه دادم بعد از چند دقیقه امیرعلی مدل دلخواه شو پیدا کرد اورد سمتم و گفت:
- خوبه؟
یه حلقه خیلی تجملاتی بود و خیلی سنگین.
لب زدم:
- خوب ما که همه چیو مذهبی گرفتیم اینم مذهبی بگیریم.
امیرعلی گفت:
-فکر اونجا رو کردم اما اون طلا رو خودم می زارم دستت این طلا رو باید جلوی خاندان ت دستت کنم باید یه چیز اشرافی باشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب پس باشه .
امیرعلی اینو با یه سرویس خرید و گفت:
- تمامه بریم.
خرید ها رو همگی برداشتیم و سوار ماشین شدیم.
وقتی رسیدیم خونه هر کدوم یه طرف نشستیم و نصف مون هم رفتن بخوابن.
اومدم برم سمت پله ها که امیرعلی گفت:
- کجا به سلامتی هنوز کار داریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت63
#باران
نالان نگاهش کردم و طلبکارانه گفتم:
- وای ولم کن خسته ام چی می خوای از جون من.
امیرعلی با حرفام خنده اشو قورت داد و گفت:
- تو چرا انقدر تنبلی؟
با چشای گرد شده نگاهش کردم خم شدم کفش مو در اوردم که سریع دوید بره تو اشپزخونه کفش و پرت کردم و از اونجایی که خیلی نشونه گیریم عالی بود خواست بخوره تو سرش سرشو خم کرد خورد توی گلدون سنتی و هر دوافتادن و گلدون خورد شد.
امیرحسین داداش امیرعلی با تک خنده ای گفت:
- اخرین باقی مانده از جهیزیه مامان بود همه رو من و امیرعلی شکوندیم ست این گلدون و بابا اخری رو هم تو عالی شد.
مامان امیرعلی با صدای شکستن اومد توی سالن با دیدن گلدون به امیر حسین نگاه کرد و گفت:
- کار توعه؟
امیرحسین به من اشاره کرد و گفت:
- کار عروس دسته گلته خواست پسر تو بزنه تیرش خطا رفت .
خودمو مظلوم گرفتم و مامان امیرعلی گفت:
- فدای سرش خیره انشاءآلله.
امیرعلی دست به کمر گفت:
- بعله دیگه نو که میاد به بازار (به خودش و امیرحسین اشاره کرد و گفت:
- کهنه می شه دل ازار ما که می شکوندیم خیر نبود دختر گلتون که شکونده خیره این نامردی تمامه.
با چشای ریز شده نگاهش کردم و گفتم:
- عه اینجوریاس شازده باشه اگر من فردا با تو جایی اومدم اگه اومدم عروسی تا نیای نگی غلط کردم نمی بخشمت.
چشای امیرعلی گرد شد و گفت:
- بگم غلط کردم؟عمرا.
امیرحسین خندید که امیرعلی گفت:
- درد به چی می خندی؟
امیرحسین گفت:
- چون می دونم تهش می گی غلط کردم.
دست به سینه ابرویی بالا انداختم و با نیش باز نگاهش کردم که امیرعلی گفت:
- اگه من گفتم خرم.
#صبح
برای بار هزارم امیرعلی زد به در اتاق و گفت:.
- باران توروخدا بیا بریم دیر شد هزار تا کار دارم ارایشگاه منتظرته.
خیلی ریلکس گفتم:
- بگو غلط کردم تا بیام.
قفل درو بالا و پایین کرد و گفت:.
- حالا این درو باز کن باز نکنی می شکنم ش ها.
گفتم:
- بشکن در خونه خودتونه بعدشم درو می شکنی میای تو منو که به زور نمی تونی ببری.
بلند داد زد:
- مامان بیا عروس تو راضی کن.
مامانش هم داد زد:
- بگو غلط کردم کار و تمام کن.
بلند خندیدم و گفتم:
- یالا منتظرم وقتت داره می گذره.
امیرعلی گفت:
- باشه باران خانوم نوبت منم می شه غلط کردم خوبه حالا عروس خانوم عروس ننه ام می شی؟
درو باز کردم و گیج گفتم:
- ها؟
با ابرو های بالا رفته گفت:
- می گم بعله رو می دی انشاءالله عروس ننه من می شی؟راه می یوفتی بریم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- وسایل و برداشتی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره بریم.
اومدیم بریم که مادر امیرعلی با اسپند اومد و دور سرمون چرخوند و قربون صدقه امون رفت که کلی ذوق کردم با خنده گفتم:
- وای مادرجون چنان خوشحالی و دور مون تاب می خوری حس می کنم دارم واقعی عروس می شم.
با این حرفم امیرعلی خیره نگاهم کرد و گفت:
- حالا مگه الکی داری عروس می شی؟
متعجب گفتم:
- ها؟
هیچی گفت و تا دم در رفتیم که امیرحسین از بالا داد زد:
- داداش.
امیرعلی برگشت و گفت:
- دیشب گفتی اگه بگم غلط کردم خرم.
قش قش خندیدم و امیرعلی یه دمپایی پرت کرد که جاخالی داد و گفت:
- بیا همه داداش دارن منم داداش دارم از خواب پا شده بیاد اینو بهم بگه مامان بیا این امیرحسین و ادب کن.
مامانش گفت:
- برو دیگه پسری لوس مگه دیرتون نشده؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت64
#باران
با خنده با امیرعلی بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
نگاهمو به امیرعلی دوختم و گفتم:
- امیرعلی چه حسی داری که می خوای داماد بشی؟
امیرعلی حرکت کرد و گفت:
- حس خوب!
به وجد اومدم و چرخیدم سمتش و گفتم:
- به خاطر اینکه داری شوهر من می شی؟
با خوشحالی گفت:
- نه چون دارم این عملیات و تمام می کنم بلاخره شر کلی ادم بد قراره پاک بشه از روی زمین و خودش کلی صواب داره و این عملیات تمام بشه یه نفس راحتی می کشم و بعدش هم سرهنگ می شم!
کلا خورد تو ذوقم و فهمیدم هیچکس توی این دنیا من باعث خوشحالیش نیستم و نخواهم بود.
لبخند روی لبم خشکید و صاف نشستم اهان ی زیر لب گفتم.
من به چی فکر می کردم و اون به چی فکر می کرد!
نباید هم خوشحال باشه که شوهر من می شی اخه کی از من خوشش میاد؟خودش یه بار قبلا بهم گفته بود نه شرم دارم نه حیا نه حجاب نه هیچی من احمق بودم فکر کردم خوشحالیش به خاطر اینکه من دارم زن ش می شم از چی من باید خوشش بیاد اخه!
بغض توی گلوم نشسته بود و داشت خفه ام می کرد.
جدیدا زیاد دارم گریه می کنم و ضعیف شدم و اصلا خوب نیست.
امیرعلی منو در مقابل حرف ها و واکنش هاش ضعیف کرده بود منو وابسته خودش کرده بود و حالا این من بودم که باز باید بسوزم و دم نزنم.
به سختی سعی می کردم بغض مو قورت بدم تا باز سنگ روی یخ نشم.
جلوی ارایشگاه وایساد که سریع پیاده شدم.
صندوق و زد و پیاده شد خودم سریع وسایل و بلند کردم که گفت:
- بزار کمکت کنم.
عقب رفتم و گفتم:
- نه نمی خواد برو خداحافظ.
برگشتم و سمت ارایشگاه رفتم که صدام کرد:
- باران چیزی شده؟
بدون اینکه برگردم گفتم:
- نه.
در ارایشگاه رو باز کردم به سختی و داخل رفتم.
سلامی به منشی کردم و دو نفر اومدن کمکم وسایل و ازم گرفتن.
بعد اینکه لباس هامو عوض کردم روی صندلی مخصوص نشستم و ارایشگر دست به کار شد.
بقیه عروس هایی که توی سالن بودن از خوشحالی روی پای خودشون بند نبودن همراه هاشون دورشون می گشتن و فقط می تونستم ببینم و حسرت بخورم.
با صدای ارایشگر به خودم اومدم:
- عروس خانوم به چی فکر می کنی اینجور اشک لبالب چشات رو پر کرده ارایش ت خراب می شه
به درک که خراب می شه مگه واسه کسی مهمه؟من مثل بقیه عروس ها نه داماد عاشقی دارم که بخواد منتظرم باشه و از زیبایی م به وجد بیاد نه خانواده و ای که مشتاق دیدنم باشه پس خراب بشه به جهنم.
ارایشگر گفت:
- خانواده ات نیومدن عزیزم؟
لب زدم:
- مردن.
تسلیت ی گفت و بعد کلی اماده شدم لباس مو با کمک شون پوشیدم.
همیشه توی بچگی که این لباس و می دیدم کلی ذوق می کردم یه روز منم با عشق می پوشمش و از خوشحالی روی پای خودم بند نمی شم و حالا اون روز رسیده بود و از بی کسی و ناراحتی اروم و قرار نداشتم.
گفتن داماد اومد بلند شدم و از ارایشگاه بیرون اومدم توی حیاط منتظرم بود.
کلی چهره اش خندون بود گل و داد دستم و گفت:
- خوشکل شدی.
اگه قبل اون حرف صبح می گفت شاید الان می تونستم لبخند بزنم اما بدتر دلم گرفت فقط نگاهش کردم تنها چیزی که نیاز داشتم برم یه جای دور یه جایی که هیچکس نباشه مخصوصا امیرعلی و یه دل سیر گریه کنم.
لبخند ش مهو شد و گفت:
- لنز ها اذیتت می کنه؟اخه چشات پر اشک شده.
ای کاش می تونستم بهش بگم عشق تو اذیتم می کنه!
اره دوست دارم امیرعلی خیلی زیاد شاید خیلی وقته دوست دارم از همون روز اول که اومدی توی زندگیم اخه تو اولین ادم زندگیمی که تو اومدی سمتم تو منو خواستی و بعد من فهمیدم همش یه بازیه! و من مهره ی اصلی بازی که هر کی رسید یه پیچ و تابی بهش داد.
ای کاش نمی یومدی امیرعلی من درد به اندازه کافی داشتم حالا درد توهم تحمیل شد بهشون.
لب زدم:
- اره بریم.
و خودم زود تر راه افتادم فیلم بردار دم در بود بی توجه بهش درو باز کردم و نشستم درو بستم و زل زدم به جلو.
امیرعلی سوار شد و حرکت کرد.
سرمو به اینه تکیه دادم و زل زدم به خیابون های تهران و ادم هاش.
امیرعلی گفت:
- نچسب به شیشه ارایش ت پاک می شه!
زمزمه کردم:
- به درک.
لب زد:
- چیزی گفتی؟
با صدای بلند تری گفتم:
- گفتم بزار پاک بشه مهم نیست.
امیرعلی مردد گفت:
- ولی عروس ها که حساس ان و مدام هی چک می کنن مبادا ارایش شون خراب شده باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عروس ها حساس ان مبادا ارایش شون خراب بشه توی چشم داماد زشت باشن یا جلوی فک و فامیل ولی من نه عروس واقعی ام نه داماد واقعی دارم و نه خانواده پس مهم نیست خراب بشه.
امیرعلی گفت:
- از حرف صبح ام ناراحت شدی؟
لب زدم:
- تو فقط راست شو گفتی حقیقت هم تلخه! منم به تلخی عادت دارم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت65
#باران
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خواهش می کنم بس کن نمی خواد دلیل بیاری حرف های الکی بزنی تاحال من خوب بشه دل منو با وعده و عید خوش کنی من می دونم تو منو دوست نداری من اون دختری که می خوای نیستم و همه ی این چیز ها به خاطر عملیاتته می دونم می دونم می دونم اصلا من کیم که تو بخوای به من اهمیت بدی منو خانواده خودم نخواستن تو بخوای؟اینکه یه ادمی منو نخواد این عجیب نیست چون تاحالا هیچکس نخواسته این که یکی پیدا بشه بگه منو می خواد عجیبه!خواهش می کنم تمام ش کن چیزی نگو.
ساکت شد و با اخم به جلو نگاه می کرد.
نفس هاس عمیق پی در پی می کشیدم تا بغض م فروکش کنه اما مگه بیخ گلوی من رو ول می کرد؟
رسیدیم باغ برای عکاسی.
عکاس که اوضاع ما رو دید جلو نیومد جلوی لباس مو بالا گرفتم و یه طرف باغ و گرفتم رفتم وقتی از امیرعلی دور شدم روی چمن نشستم و زانو هامو بغلم کردم اما با این لباس پفی سخت بود واقعا.
ای کاش زمان زود تر بگذره و امروز هم تمام بشه!
سرمو روی پاهام گذاشتم و چشامو بستم.
خیلی خسته ام به یه خواب عمیق نیاز دارم شاید یه خوابی که اصلا بیدار نشم!
روی چمن دراز کشیدم و چشامو بستم که خوابم برد.
#امیرعلی
همین که رسیدیم پیاده شد و ازم دور شد.
حرف هاش همه بوی غم می داد وحشتناک هم بوی غم می داد دلم می خواست همدم ش باشم حداقل من همدم ش باشم ولی گند می زنم فقط همدم که نیستم هیچ نمک روی زخم فقط.
دنبال ش رفتم که دیدم مثل بچه ها سرشو روی پاش گذاشت و بعد هم دراز کشید و خواببد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت66
#باران
با صدای امیرعلی چشم باز کردم.
نشستم و بهش نگاه کردم هوا تاریک شده بود.
لب زد:
- بریم داره دیر می شه.
بی حرف سری تکون دادم و بلند شدم بی حوصله دنبال ش راه افتادم که درو برام باز کرد نشستم و لباس مو جمع کردم درو بست و سوار شد.
حرکت کرد و مدام زیر چشمی بهم نگاه می کرد.
بی حوصله از شیشه به بیرون نگاه می کردم و به من بود الان فقط می رفتم توی اتاقم و می خوابیدم.
با رسیدن مون به تالار نمایش شروع شد.
مهمون ها جلو اومدن و امیرعلی پیاده شد با بقیه دست داد و طبق رسم دست اقاخان رو بوسید.
ای لعنت به شب اول قبرت اقا خان که جز بدی کاری نکردی!
من که حتی جلو هم رفتم و بعد از اینکه کلی جلومون رقصیدن اجازه دادن بریم داخل.
همه دورمون حلقه زدن و وادارمون کردن حداقل دست همو بگیریم و بازی کنیم.
امیرعلی نگاهش به من بود و من نگاهم به زمین.
نمی دونم چقدر گذشت اما اصلا متوجه گذر زمان نبودم.
حال ادم که خوب نباشه هیچی خوب نیست!
دستای امیرعلی رو ول کردم و گفتم:
- خسته شدم.
از بین بقیه بیرون اومدم و سمت جایگاه رفتم نشستم و چشامو بستم.
با صدای کشیده شدن صندلی چشامو باز کردم امیرعلی کنارم نشست و نگاهی بهم انداخت.
بی توجه به جلو چشم دوختم که گفت:
- خسته ای؟
با دستام خودمو بغل کردم و گفتم:
- مهم نیست.
وقتی دید اصلا حوصله حرف زدن باهاشو ندارم ساکت شد و دیگه تا اخر مراسم حرفی نزد فقط مدام نفس شو سنگین رها می کرد و نگاهم می کرد.
اخمام به شدت توی هم رفته بود و دلم می خواست پاشم دیجی رو خفه کنم تا این اهنگ های مزخرف و قطع کنه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت67
#باران
به هر سختی بود تحمل کردم تا اخر شب که سوار ماشین شدیم و از بقیه همون جلوی تالار خداحافظ ی کردیم.
من که پیش کسی نرفتم اما امیرعلی اینجا رایان بود و باید نقش بازی می کرد پس از همه خداحافظ ی کرد و اومد سوار شد حرکت کرد.
ماشین و توی خونه مادرش اینا پارک کرد و پیاده شدیم.
حالم از همه چی مخصوصا این لباس عروس بهم می خورد.
این تاج این لباس این دسته گل همه چی.
در خونه رو امیرعلی باز کرد و داخل رفتیم.
خونه شلوغ تر از همیشه بود و این مهمون های جدید رو من نمی شناختم.
سلامی کردم که همه متعجب بهمون نگاه کردن آلبته مهمون های جدید چون بقیه خبر داشتن.
در سطل اشغال توی سالن و وا کردم و دست گل و انداختم داخلش.
امیرعلی گفت:
- دست گل و چرا می ندازی؟
سمت اتاق رفتم و گفتم:
- چون نیازی بهش ندارم.
در اتاق بستم و لباس عوض کردم به اندازه ای که امیرعلی پول خرج من کرده بود از پول ها جدا کردم با یه مقدار ببشتر که کم نباشه کوله امم روی دوشم انداختم لباس عروس و پول ها رو بلند کردم با بقیه چیزا از اتاق بیرون اومدم گذاشتم رو مبل و رو به مادر امیرعلی گفتم:
- خاله این لباس و بنداز تو سطل لطفا توی این سطل جا نمی شه با این تاج و تور هاش نمی دونم هر کاری باش می کنی کن.
بهت زده گفت:
- این پول رفته جاش اخه چرا می خوای بندازیش؟
بی حوصله گفتم:
- نمی دونم خودتون هر کاری می خواید باهاش انجام بدید.
پول ها رو سمت امیرعلی گرفتم و گفتم:
- تمام پول هایی که خرج کردی برامه یه مقدار هم اضافه گذاشتم چیزی از قلم نیوفته .
فقط نگاهم کرد که گفتم:
- باتوام.
لب زد:
- نمی خواد قبلا هم گفتم.
گفتم:
- عا پول بیمارستان و یادم رفت.
از کوله ام در اوردم و روی اینا گذاشتم و گفتم:
- تکمیل شد.
روی میز گذاشتم و سمت مادرش رفتم:
- خاله جون مرسی بابت این مدت خیلی زحمت کشیدی ببخشید مزاحم شدم.
بهت زده نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چی خاله کجا من شام درست کردم.
لبخند زوری زدم و گفتم:
- ممنون خاله اشتها ندارم باید برم دیگه کار دارم.
رو به امیرعلی گفتم:
- احتمالا فردا بهت زنگ بزنن که بری برای سند ها بهم زنگ بزن که بیام فعلا.
اومدم برم که امیرعلی بلند شد و گفت:
- می دونم با حرفم ناراحتت کردم ببخشید اشتباه شد.
پوزخندی به خودم زدم برگشتم و گفتم:
- مهم نیست حقیقت و گفتی.
گفت:
- می خوای کجا بری؟
برگشتم دوباره و گفتم:
- اون دیگه به خودم ربط داره.
با جمله ای که گفت اعصابم بهم ریخت:
- ولی تو زن منی باید بدونم کجا می ری.
با عصبانیت چند قدم جلو اومدم و توی روش وایسادم درحالی که صدام از خشم می لرزید گفتم:
- من زن تو نیستم من هیچی هیچکس نیستم اگه زن ت بودم مهم بودم به جای اون حرف ت توی ماشین باید اسمی از منم می بود اما نبود چرا چون من سوری زن توام چون تو از من خوشت نمیاد چون من مذهبی نیستم اصلا من هیچی نیستم نه منو گول بزن نه خودتو حقیقت مثل روز روشنه .
برگشتم و با عصبانیت از خونه بیرون اومدم و لحضه اخر شنیدم که مادرش گفت:.
- دخترم چش شده؟
امیرعلی گفت:
- من ناخواسته اذیت ش کردم!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت68
#باران
از خونه بیرون زدم هنوز چند قدم نرفته بودم که در خونه شتاب باز شد و امیرعلی زد بیرون با دیدنم نفس راحتی کشید سمتم قدم برداشت که نفس پر حرصی کشیدم و شروع کردم به دویدن تا گم و گورم کنه.
همین که دید قصد ام چیه اونم پشت سرم شروع کرد به دویدن.
با این کوله و دوو چند تا نایلون باهام نمی دونستم اونجور که باید بدو ام.
با دیدن یه ماشین سریع پشتش پناه گرفتم و با نفس نفس نشستم چشامو بستم و تند تند نفس کشیدم خوب که اروم شدم نفس هام کند تر شد اینو حس می کنم اما هنوز صدای نفس کشیدن تند تند ام می یومد.
جوری که شک کردم صدای نفس های من باشه چشامو باز کرد و سریع کنارمو نگاه کردم که دیدم امیرعلی نشسته و داره نفس نفس می زنه.
با چشای گشاد شده نگاهش کردم که گفت:
- چقد تند می دویی راست می گن هر چی ریزه پیزه تر فرز تر حالا چرا دویدی؟
وای خدایا من با این کنه چیکار کنم!
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- تو نمی خوای بری خونتون؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- والا ما دیدیم هر کی زن می گیره دست زن شو می گیره می بره خونه خودش نمی ره خونه باباش منم الان اومدم دست تو رو بگیرم بریم خونه خودمون.
با مسخرگی نگاهش کردم و گفتم:
- نمکدون برو خودتو بساب به خیار.
با لبخند گفت:
- مگه ادم جز اینکه زن ش تعریف ش بده چیز دیگه ای هم می خواد؟
یکی از پلاستیک ها رو زدم تو سرش و گفتم:
- برو گمشو بابا.
که دیدم یه چیزی از پلاستیک افتاد تو جوب.
با مکث همزمان هر دو خم شدیم توی جوب که دیدم چادرمه!
انگار اتیشم زده باشه فقط جیغ کشیدم:
- چادرررررررررررررررررررم.
امیرعلی هول زده چادر رو از تو جوب در اورد فقط یه قسمتی ش خیس شده بود و جوب ش لجن نداشت.
اما بازم انگار می خواستم دق کنم خیلی دوسش داشتم و مهم تر اینکه اصلا نپوشیده بودمش.
با عصبانیت به امیرعلی زل زدم که گفت:
- اروم باش خوب اروم اروم الان می ریم خونه قشنگ می شوریش باشه؟فقط باید سریع بریم خونه تا بو نمونه روش با شمارش من بدو باشه؟1 2 3
هر دو سمت خونه دویدیم و تند تند باهم در زدیم امیرحسین با ترس درو باز کرد با دیدن ما نفس راحتی کشید و گفت:
- چتونه مگه سر...
سریه هلش دادیم کنار که بقیه حرف تو دهن ش ماسید.
درو باز کردیم و امیرعلی مامان شو صدا کرد رفتیم تو پذیرایی و امیرعلی چادر رو داد دستش مادرش و گفت:
- مامان چادر باران افتاد تو جوب.
مامان ش سریع گرفت یه تشت اب پر کرد اول چند بار با اب شستش بعد هم دوباره تشت و پر کرد چادر رو گذاشت توش با چند تا مایع و گذاشت بمونه.
ناراحت گفتم:
- تمیز می شه؟
دستشو دور شونه ام انداخت و سمت پذیرایی رفت و گفت:
- معلومه دختر گلم واسه چی ناراحتی؟
لب زدم:
- اخه خیلی دوسش دارم.
با مهربونی گفت:
- قربونت برم من که یادگارد مادرت زهرا رو انقدر دوست داری اره عزیزم پاک پاک می شه نگران نباش.
سری تکون دادم که امیرعلی سمتم اومد و گفت:
- باران بریم بالا وسایل مو از اتاقم جمع کنیم.
لب زدم:
- چرا؟
امیرعلی گفت:
- خوب دیگه ازدواج کردیم باید بریم خونه خودمون باید وسایل مو ببریم.
گیج بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه این ازدواج صوری نیست؟
امیرعلی گفت:
- چرا هست ولی فعلا که زن و شوهریم برای طلاق هم که ما هر دلیلی بیاریم دادگاه حکم 6 ماه زندگی کنار هم رو می ده بعد اگه بازم سازش نبود طلاق بلاخره که این ۶ ماه باید کنار هم زندگی کنیم بریم وسایل مو جمع کنم.
رفت سمت پله ها که بهت زده گفتم:
- خوب تو که پلیسی بهش بگو اینا عملیات بوده.
امیرعلی گفت:
- پلیسم ولی کاراگاه بازی که نیست هر چیزی روش خودشو داره عزیز من.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#باران
پوفی کشیدم و مادر جون گفت:
- برو عزیزم.
سری تکون دادم و دنبال امیرعلی راه افتادم.
در اتاق شو باز کرد و اول وایساد من برم داخل.
شال مو درست کردم و گفتم:
- اتاق توعه خودت اول برو.
با لبخند گفت:
- خانوما مقدم ترن.
ابرویی بالا انداختم و رفتم تو.
نگاه مو دور تا دور اتاق چرخوندم.
تم شیری و ابی!
یه کتابخونه بزرگ با کلی کتاب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- این همه کتاب و می خونی،؟
درو بست و گفت:
- اره خوب تازه می خوام از اول برای تو بخونم مطمعنم خوشت میاد.
روی صندلی چوبی نشستم و گفتم:
- من با کتاب خوندن میونه خوبی ندارم.
امیرعلی چند تا کارتون از بالای کمد اورد و گفت:
- قول می دم علاقه مند بشی نمی خوای کمکم کنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط گفته باشم من توی کارکردن حرفه ای نیستم.
امیرعلی کارتون رو باز کرد و گفت:
- کاری نداره فقط کتاب ها رو از قفسه در بیار بزار تو کارتون همین.
سری تکون دادم ردیف اول دوم و خالی کردم اما قدم به ردیف سوم نمی رسید امیرعلی داشت لباس هاشو جمع می کرد و گاهی ام برای من داستان شهدایی می گفت.
صداش کردم:
- امیرعلی من قدم نمی رسه به طبقه های بالا.
امیرعلی سر چرخوند نگاهی به من بعد کمد کرد و گفت:
- بزار اونا رو من جمع می کنم تو بشین خسته شدی .
سمت ش رفتم و گفتم:
- نه خسته نیستم من قاب و بقیه وسایل و جمع می کنم.
باشه ای گفت وسایل روی میز و جمع کردم در کشوی میز و باز کردم که دیدم چند تا عکسه.
برشون داشتم و روی صندلی نشستم با دیدن اولین عکس پخش زمین شدم و بلند بلند می خندیدم.
امیرعلی با تعجب نگاهم کرد ببینه به چی دارم اینطور قهقهه می زنم سمتم اومد و عکس و توی دستم دید خودشم خنده اش گرفت.
عکس سربازی ش بود که کچل کرده بود و جلوی دوربین وایساده بود.
به عکس نگاه کردم دوباره و خنده ام اوج گرفت.
وای خدا خیلی بامزه بود.
امیرعلی لبخندی به خندیدن ام زد و گفت:
- چه عجب من خنده تورو دیدم.
لبخندی به حرف زدم و گفتم:
- خودمم نمی دونم دقیق چطور می خندم حتی یه عکس با لبخند یا خنده هم ندارم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- قول می دم کنار من همیشه بخندی.
بعد هم برگشت و بقیه وسایل و گذاشت توی کارتون.
منظور حرف ش دقیقا چی بود؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#باران
یعنی چی قول می دم همیشه پیش من بخندی؟
مگه قراره همیشه پیشش باشم؟
بهش نگاه کردم که لبخند به لب داشت وسایل کنار پاتختی رو توی جعبه می زاشت.
ناخوداگاه از تصور اینکه قراره همیشه پیشم باشه لبخند روی لبم اومد.
با صدای مرددی گفتم:
- یعنی قراره همیشه پیشم باشی؟
جوابمو نداد صاف شد و گفت:
- بهتره بریم شام بخوریم حتما مامان منتظرمونه.
سمت در رفت که گفتم:
- ولی جواب حرف من این نبود.
وایساد برگشت نگاهم کرد و گفت:
- اگه مذهبی بشی اره.
لب زدم:
- اگه نشم؟اگه نشم بازم منو می خوای؟
نفسی تازه کرد و گفت:
- من تورو دوست دارم هر طور که باشی اما مذهبی خیلی زیباتری با وقار تری تو انگار ساخته شدی برای حجاب و متانت.
از ابراز یهویی ش شکه شدم!
اصلا فکر نمی کردم این حرف رو بزنه!
نگران منتظر واکنش من بود زدم زیر خنده.
با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- شوخی می کنی دیگه؟
شوکه گفت:
- معلومه که نه!
خنده از لبم پاک شد واقعا نمی دونستم چی باید بگم.
بلند شدم و گفتم:
- بریم شام خاله منتظرمه.
اومدم از کنارش رد بشم که با حرف ش مجبورم کرد سر جام وایسم:
- تو منو دوست نداری؟
معلومه که داشتم اون تنها فرد زندگیم بود که من باهاش ارتباط گرفته بودم باهاش حالم خوب بود تونست منو بشناسه و از همه مهم تر منو داشت به سمت راهی می برد که تهش نور بود.
اما اگه الان می گفتم اره پرو می شد پس گفتم:
- باید فکر کنم.
اومدم برم که دست گذاشت و درو بست به در تکیه داد بهش نگاه کردم تا بیینم چشه از جیب ش یه جعبه در اورد و بازش کرد گرفت جلوم
- یه انگشتر دخترونه با عقیق سرخ!
در نگاه اول عاشقش شدم و گفتم:
- هییع چقدر خوشکله.
خواستم برش دارم که دست امیرعلی زود تر بهش رسید و برش داشت دستم تو راه موند اورد سمتم نگاهی بهش انداختم و دستمو جلو بردم که توی انگشتم گذاشت.
با خوشحالی بهش نگاه کردم حسابی بهم می یومد.
امیرعلی با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- همیشه فکر می کردم همسرم یه دختر چادری ساکت و مظلومه.
با اخم بهش نگاه کردم یعنی می خواست بگه من بدم؟
با دیدن اخمم خنده ای کرد و گفت:
- اما متوجه شدم هیچکس رو نمی تونم به اندازه تو دوست داشته باشم حتی اون همسر خیالی ساکت رو.
لبم به خنده باز شد اما با یاداوری حرف ش توی ماشین که گفت خوشحاله چون معموریت ش داره نتیجه می ده خنده از لبم پاک شد و گفتم:
- پس اون حرف صبح ت چی بود؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت71
#باران
بهش زل زدم و منتظر نگاهش کردم سمت تختش رفت و نشست به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بشین بهت بگم.
نشستم کنارش و گفتم:
- خوب بگو.
امیرعلی با مکث گفت:
- از همون روز اول که دیدمت جا خوردم راست شو بگم اصلا تاحالا دختر مثل تو ندیده بودم ظاهرت دخترونه لطیف به لطیفی برگ گل فکرت به اندازه یه تکاور یا ادم بزرگ طرز حرف زدنت مثل پسرای خیابونی و لاتی کارات بزرگانه چشات معصوم قلبت پاک و مهربون کلا منو راجب خودت گیج کرده بودی نمی تونستم شخصیتت رو درست و حسابی بشناسم تنها کاری که می تونستم بکنم که بهت نزدیک بشم و بشناسمت همین شبیهه خودت شدن بود مثل خودت حرف زدن کم کم که بیشتر باهات بودم فهمیدم بهت ظلم شده نشون می دی قوی هستی تا احد و ناسی نتونه اذیتت کنه اما از درون خیلی شکننده ای و زود ناراحت می شی تحمل نداری و این به خاطر درد هاییه که کشیدی!پولداری می تونستی مثل بقیه دخترای پولدار بخوری بریزی مهمونی بگیری و خیلی کارای دیگه و خودتو خراب کنی اما با اینکه توی همچین خاندانی بودی اما سالم موندی چون خودت خواستی پس با خودم گفتم بهتره یکم جاهای مذهبی ببرمت تا بیشتر بشناسمت و تو خوشت اومد انگار منتظر یه تلنگر بودی تا از گمراهی بیای توی راه راست و من واقعا شیفته ات شدم اولش باور نمی کردم اما واقعا همین طوره که می گم تو خاص ترین دختری که دیدم اما همش می ترسیدم اگه بهت بگم تو فکر کنی من مثل بقیه ام و ازم دوری کنی می خواستم متوجه نشی تا بتونم کنارم نگهت دارم دلیل تمام رفتار هام همین بود .
تمام مدت توی چشمام خیره بود تا واکنش مو بیینه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت72
#باران
حالا نوبت من بود که باهاش رک و رو راست باشم!
شاید واقعا زندگی داره روی خوش شو که هیچ وقت فکر نمی کردم وجود داشته باشه رو بهم نشون می داد.
لب تر کردم و توی چشماش زل زدم :
- من نمی دونم دوست داشتن چیه!چون نه مهر پدر دختری دیدم نه مادر دختری نه با پسری بودم ولی همین قدر می دونم که وقتی بهم توجه نمی کنی وقتی به این فکر می کنم که به فکر من نیستی به فکر پرونده اتی اتیش می گیرم!دلم می خواد بمیرم انگار که اخر زندگیمه وقتی دوری دلم برات تنگ می شه توی فکرمی هر دقیقه و فکر می کنم این همون عشقه چون خیلی متفاوته و برای اولین باره نسبت به یکی این احساس و دارم و یه چیز دیگه هم هست!
با لبخند تماشاگر من و حرفام بود با همون رفتار اروم و خونسرد و مهربون همیشه اش منتظر نگاهم کرد و گفت:
- چی؟دوست دارم چیز ناگفته ای نمونه.
مردد بودم بگم یا نه! اما بلاخره که چی:
- عشق با تمام خوبی ش یه بدی هم داره اونم اینکه اگه بخوای بری بخوای ولم کنی تو هم مثل خا..
با حرف ش وادارم کرد ساکت بشم:
- این حرف و همین جا تمام کن دوست ندارم ادامه بدی حتی!تو مرام من دل بستن هست ولی دل کندن نه!مخصوصا از تو!و یه چیزی بهت بگم اگر اگر من دل تو شیکوندم حق کشتن منو داری خوب؟
اینو می گم که بفهمی من تنهات نمی زارم.
لبخندی زدم و ته دلم به وجودش قرص شد!
شاید حالا می تونستم یه لبخند از اعماق وجودم روی لبم بیارم یه لبخند واقعی.
در باز شد و همزمان سر هردوتامون چرخید سمت در خاله بود مامان امیرعلی با لبخند به هردومون نگاه کرد وگفت:
-شام یخ کرد نمیاین؟
امیرعلی گفت:
- چرا مامان جون الان با عروس خانوم میایم.
بلند شد و مامانش بهش نگاه کرد و گفت:
- عروس منه دیگه مگه نه؟
امیرعلی چشماشو باز و بسته کرد که مادر جون سمتم اومد و محکم منو توی بغلش گرفت و گفت:
- قربونت برم فرشته ی اسمونی خوش اومدی به خانواده ما عزیز دلم.
ازم جدا شو و گونه ام بوسید دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و زل زدم بهم و گفت:
- من ارزو داشتم دختر داشته باشم تا لوس بارش بیارم و هر چی خواست براش فراهم کنم تو از دخترم هم عزیز تری قول می دم چیزی برات کم ک کثر نزارم مادر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت73
#باران
لبخندی به صورت مادر جون زدم و گفتم:
- شما همین جوریش هم این مدت برای من کم و کثر نزاشتید امیدوارم من قدرتون رو بدونم.
قربون صدقه ام رفت و هر سه تایی توی اشپزخونه اومدیم.
مادر جون پاش به اشپزخونه نرسید عروسم عروسم ش شروع شد و بقیه با لبخند بهمون نگاه کردن.
روی میز شام نشستیم و مشغول شدیم.
اما ذهنم درگیر شده بود!
با صدای امیرعلی بهش نگاه کردم که گفت:
- سه ساعته دارم صدات می کنم باران چیزی شده؟
از جام پاشدم که بقیه با تعجب نگاهم کردن با حال پریشونی گفتم:
- امیرعلی.
بلند شد و نگران گفت:
- حالت خوبه؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- یه چیزی این وسط درست نیست تو توی این مدت نقش تو خوب بازی نکردی طرف من بودی از اول ش هم منو انتخاب کردی ولی باز خانواده همه جوره باهات کنار اومدن بیش از حد انتظار باهات کنار اومدن و به من هم اسیبی نرسوندن و من تمام این مدت ذهنم درگیر تو بود و این و دیر فهمیدم امیرعلی اگر این چیزی که من باشه میگم اونا می خوان ما رو از بین ببرن اصلا فهمیدن.
امیرعلی پریشون شد و گفت:
- چی داری می گی؟
لب زدم:
- این خونه در مخفی داره؟
امیرعلی لب زد:
- اره.
با مکث گفتم:
- فقط سریع هر چی مهمه بردارین فرار کنید سرییییییع.
با جیغی که زدم امیرعلی سریع همه رو بلند کرد سریع مدارک مهم و چیزای مهم و جمع کردن یه اتوبوس قدیمی حیاط پشتی خونه بود امیرعلی رو به پدرش گفت:
- بابا این هنوز کار می کنه؟
پدرش اره ای گفت سوار شدیم و فوری از خونه بیرون زدیم.
سرمو بین دستام گرفتم مادرجون با نگرانی گفت:
- توروخدا به منم بگین چی شده دارم سکته می کنم.
سرمو بلند کردم و گفتم:
- من حالم خوب نبود این چند وقت درست فکر نکردم فقط می دونم اگه توی اون خونه می موندیم یا امشب یا فردا همه کشته می شدیم!
رو به پدر امیرعلی یه ادرس دادم گفتم:
-لطفا برین اینجا امنه!
امیرعلی گفت:
- ولی اگه قرار نیست همه چیز رو به من نام بکنن چطور شکست شون بدیم؟
لب زدم:
- اون همه مدرک توی فیلم و عکس و شنود هایی که روز اول بهت دادم هست یه مدرک هم دارم که کارشون رو تمام کنه همین فردا شب!
امیرعلی گفت:
- از چی حرف می زنی؟
نگاهمو از کف اتوبوس به امیرعلی دوختم و گفتم:
- شیشه!هشیش.
گوشی مادر جون زنگ خورد با نگرانی گفت:
- اکرم خانومه همسایمون.
به مادر جون نگاه کردم و گفتم:
- حتم دارم می خواد بگه خونه اتیش گرفته!
مادر جون جواب داد که اکرم خانوم با گریه گفت:
- وای صدیقه جون زنده این کجای خونه این الان اتش رسانی می رسه صدیقه جون الهی بمیرم برات.
مادرجون بهت زده بهم نگاه کرد که نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا بهمون رحم کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#باران
مادر جون با حال پریشونی گفت:
- ما خونه نیستیم ..هیچکس خونه نیست.
اکرم خانوم نفس راحتی کشید و بعد چند دقیقه قطع کرد.
اشک از چشمام سر خورد پایین و گفتم:
- اگر دیرتر هوشیار میشدم امروز همه به خاطر من می رفتن زیر خروار ها خاک.
امیرعلی با لحن اسوده ای گفت:
- تو نه به خاطر من رایان قلابی.
که گوشیم زنگ خورد اقا بزرگ بود با امیرعلی نگاه کردم که گفت:
- بزن روبلند گو.
زدم روی بلند گو و اقا بزرگ گفت:
- از روز اول می دونستم اون مدرک رایان من نیست!رایان من از خون من بود مطیع امر من نمی رفت یه عفریته رو بگیره که!به هر دری زدم که بفهمم چی شده و بلاخره یکی از ادم های رایان پیدا شد که بگه چه بلایی سر رایان اومده و دست تو و اون پلیس قلابی رو شد!می خواستی کل اموال و بزنم به نامت و بدبختم کنی اره؟کور خوندی برای جبران این مدت که زندگی مو بهم ریختی دو تا خبر بد برات دارم اول اینکه خانواده اون رایان قلابی یعنی شوهر تو همین چند دقیقه پیش فرستادم رو هوا و طبق این بمب که من گذاشتم 10 ثانیه دیگه هم خونه شما می ره رو هوا یعنی تو و رایان قلابی 1.2.3.4.5.6.7.8.9.
به ده نرسیده قطع کردم.
امیرعلی بهم نگاه کرد نفس ها توی سینه ی همه حبس شده بود.
یکم فکر کردم و گفتم:
- نباید بفهمه ما زنده ایم تا فردا شب کار شو یکسره کنیم باید فکر کنه همه ی ما مرده این این تلفن ش هم ظبط شد.
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سر ما می یومد شاید الان فقط یه خاستگار سوخته ازمون باقی می موند تو نحس نیستی باران تو رحمتی نعمتی خود شانسی!
لبخندی زدم و گفتم:
- اولین بار همچین حرفی می شونم واقعا خوشحالم شدم باورم شد نحس نیستم!
به خونه که رسیدیم امیرعلی از رو در پرید و در رو باز کرد ماشین و داخل بردیم و بقیه پیاده شدن.
داخل رفتم که گفتم:
- امیرعلی تو بمون.
بقیه داخل رفتن و کنار حوض هر دو نشستیم.
بی مقدمه گفتم:
- طبق هک هایی که قبلا داشتم هر سه ماه یه بار دو تا کامیون شیشه و هشیش براشون میاد سخته حمل ش ولی با پول هر کاری می شه کرد سبیل این و اون و چرب می کنن تا بارشون سال به مقصد برسه حتی سر به نیستت هم می کنن من دوباره هک می کنم تاریخ و زمان شو به دست میارم و نیم ساعت قبل از بار چون همه اشون اتوی این کار دست دارن ما زنگ می زنیم بهشون به عنوان راننده اتوبوس و می گیم بار به مشکل خورده فقط از دست شما ساخته است و می کشونیمشون یه جا و وقتی همه جمع شدن تو همه رو دستگیر می کنی اینجور حکم همه اعدام می شه!حله؟
لب زد:
- از کجا معلوم بیان؟
سری تکون دادم و گفتم:
- این با من میان اینا فقط پول دارن ترسو تر از اون چیزی ان که فکر شو بکنی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت75
#باران
وقتی جوابی از امیرعلی نشنیدم
سر بلند کردم دیدم زل زده بهم سری تکون دادم و گفتم:
-چیه؟چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
امیرعلی یه لبخند غمگین روی لب هاش نشست و گفت:
- اگه تو نبودی نمی شناختمت کمکم نمی کردی چه بلایی سرم می یومد؟امشب خانواده ام چی می شدن؟حتی اگه امشب جون سالم به در می بردن بعدش و می خواستن چیکار کنن؟حتما یه طور دیگه می مردن نه؟چون مدرکی نمی تونستم به دست بیارم.
اشک هاش از روی چشم هاش سر خورد پایین و دستاشو جلوی صورت ش گرفت.
احساس می کردم با اشک های اون کل وجود من اتیش می گیره!
احساس می کردم یکی قلب مو گرفته توی چنگش و داره همین جور فشار می ده و مچاله اش می کنه!
هر حسی که بود فقط می دونستم خیلی حس بدیه خیلی.
شنیده بودم وقتی عاشق می شی هر خاری که پای عشقت فرو بره مثل اینکه خنجری به قلب تو فرو رفته باشه و حالا من داشتم با پوست و جون و استخون این حرف رو درک می کردم.
با لحن ی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم:
- گریه نکن وقتی گریه می کنی من ضعیف می شم من از ضعیف شدن بدم میاد.
نفس پر بغض رو رها کرد که اشک های بعدی با شدت بیشتری سر خوردن پایین و گفت:
_ ای کاش زودتر پیدات می کردم حالا می فهمم که این عشق چیه که همه تشنه اشن! وقتی تو کنارمی مراقبمی دوسم داری حس می کنم یه ارتش ام جلوی تمام ادم های بد ذات احساس می کنم با بودن تو کنارم هیچکس نمی تونه منو بچزونه تو همون ادمی هستی که کل زندگیم بهش نیاز داشتم و دارم و خواهم داشت.
و بیشتر گریه کرد!
اشک های منم سر خورد روی صورتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن.
حرفاش اشکاش همه چیش باعث شده بود که اشک های منم راه خودشونو پیدا کنن و سر بخورن روی گونه هام.
دستاشو از صورت ش برداشت و بهم نگاه کرد و گفت:
- گریه نکن گریه هات وجود منو اتیش می زنه.
با صدای دورگه ای که به خاطر گریه اینجور شده بود گفتم:
- خودت کاری کردی من گریه کنم اشک های تو منو به گریه انداخته.
اشک هاشو سریع پاک کرد و گفت:
- باشه باشه گریه نمی کنم خوب گریه نکن عزیزم قربونت برم گریه نکن.
به سختی جلوی خودمو گرفتم اشک هامو پاک کردم که با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- وقتی گریه می کنی مظلوم تر از همیشه می شی میدونستی؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه چون من گریه نمی کنم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت76
#باران
وارد کارخونه شدیم همه رو دستبند زده بودن و از هر کدوم اصلحه گرفته بودن جرم حمل اصلحه غیرقانونی به پرونده اشون هم اضافه شد به البته اون کار های دیگه اشون که تمام مدارکش توی لب تاب منه!
جلوی اقا بزرگ وایسادم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد و با خشم گفت:
- دختره ی عوضی.
پوزخندی زدم خم شدم جلوش و گفتم:
- خوب بیین خوب ببین کی داره خودتو و هفت جد خلافکار قمار باز ادم کش تونو نابود می کنه.
امیرعلی کنارم ایستاد که صاف وایسادم و گفتم:
- امیرعلی همسرمه می شناسی که؟رایان قلابی داشتم گول تو می خوردم اقا بزرگ همین دیشب به ذات کثیف ت پی بردم.
با صدای بابا نگاهمو به اون دوختم:
- از قدیم راست گفتن خون خون رو بر نمی داره همون روز که دخترم از خون و ریشه ام توی بیمارستان مرد نباید توی نحس رو جا تو با دخترم عوض می کردم تا فقط ابروی خاندان رو بخرم اگر اون روز توی نحس رو نمیاوردم جای دخترم قالب نمی کردم الان این اتفاق نمی افتاد.
حس کردم سرم گیج رفت.
چی داره می گه!
به امیرعلی نگاه کردم و گفتم:
- چی داره می گه؟
امیرعلی سمت ش رفت یقعه اشو گرفت بلندش کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
بابا خنده مضهکی کرد و گفت:
- این عفریته نمک به حروم دختر من نیست دختر ما مرد من جاشو عوض کردم.
با قدم های بی جون از کارخونه متروکه بیرون اومدم.
توی ماشین نشستم و سرمو به داشبورد تکیه دادم.
یعنی منو از خانواده ام جدا کرده بودن؟
یعنی من از ریشه اینا نبودم؟
چطور تونستن همچین کاری با من بکنن؟
صدای در ماشین اومد و امیرعلی نشست توی ماشین.
سرمو از روی داشبورد بلند کردم و بهش نگاه کردم و ناباور گفتم:
- دیدی چی گفت امیرعلی؟گفت من از خون ش نیستم امیرعلی.
امیرعلی سری تکون داد و گفت:
- اروم باش خانوم تازه باید خوشحال باشی.
به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- منو دزدیده و ۱۸ ساله زندگی رو به من حروم کرد نه تنها منو بلکه خانواده واقعی مم رو هم عزادار کردن اونا الان فکر می کنن من مردم!
امیرعلی گفت:
- پیداشون می کنم صبح نشده پیداشون می کنم می دونی کدوم بیمارستان به دنیا اومدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره مامان قلابیم چند بار گفت خراب بشه بیمارستانی که من توش به دنیا اومدم بیمارستان سینا بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت77
#باران
فردا شب.
بلاخره هک سیستم تمام شد و به امیرعلی که روی صندلی کنارم درحالی که سرش روی میز بود و خوابش برده بود نگاه کردم.
انقدر استرس داشت که می تونم هک و انجام بدم یا نه که خواب ش برد.
هک سختی بود و تقریبا از دیشب تاحالا دورش بودم.
بدون اینکه بیدارش کنم از جام بلند شدم و توی حیاط رفتم و از در شیشه ای به داخل عمارت نگاه کردم که بقیه اونجا بودن.
تلفن و براشتم و به تک تک بزرگ های خاندان که می دونستم یه کاره ای هستن توی این چرخه مواد مخدر زنگ زدم و تغیر صدا می دادم و تنها یک جمله می گفتم:
-سلام ارباب شرمنده این وقت شب مزاحم شدم توی حمل بار امشب یه مشکلی پیش اومده که به خاطر شماست و فقط هم با اومدن شما حل می شه لطفا سریع خودتونو برسونید بیش تر از این نمی تونم صحبت کنم نمی خوام به گوش اقا بزرگ برسه که عصبی بشه.
همه جمله کافی بود تا هر کدوم دست و پاشو گم کنه و یا هول و ولا بگه الان راه می یوفتم می ترسیدن سوتی داده باشن و اقا بزرگ سرشو بکنه زیر اب.
تهشم به اقا بزرگ زنگ زدم و گفتم پسرات دسته گل به اب دادن و بار مشکل داره که با عصبانیت گفت الان راه می یوفته.
پوزخندی زدم و قطع کردم.
سریع امیرعلی رو بیدار کردم و گفتم:
- پاشو بریم وقتشه همه سر قرارن فقط مونده تو بری و دستگیرشون کنی.
امیرعلی یه تک زد به نیرو ها و گفت همه اماده ان.
حرکت کردیم و خیلی زود رسیدیم جایی که کمین کرده بودیم از قبل.
یه دید عالی و دقیق به کارخونه متروکه ی دور از شهر که خیلی وقت بود از کار افتاده بود و همه فکر می کردن از کار افتاده است اما در واقعه شده بود محل بسته بندی مواد اقا بزرگ.
همیشه یه جوری کار ها رو راست و ریست و ماش مالی می کرد که کسی فکر شو نمی کرد ولی از اونجا که من یه فکر بهتر از فکر خودش داشتم همیشه از کار هاش خبر داشتم.
کامیون ها از راه رسیدن.
نیرو های مخفی اداره امیرعلی همه جا مستقر شده بودن و استتار کرده بودن.
یه عالمه معمور یگان ویژه با اون لباس های مشکی .
امشب کارت تمام بود اقا بزرگ.
دو دقیقه بعد کامیون ها رفت تو و از اقا بزرگ گرفته تا پسراش و نوه هاش همه به نوبت اومدن و رفتن تو.
اخری که رفت علامت دادم وقتشه و نیرو ها سریع از در و دیوار کار خونه بالا رفتن و وارد کارخونه شدن.
به امیرعلی و سرهنگ نگاه کردم که چشم به راه خبر دستگیری و درست بودن محموله بودن.
بعد از ۵ دقیقه که یک عمر گذشت خبر دستگیری و دست بودن محموله از بی سیم سرهنگ اطلاع داده شد و از خوشحالی بلند خندیدم.
امیرعلی همون جا سجده شکر رفت سمت کارخونه رفتیم و حالا همه چیز تحت کنترل پلیس های یگان ویژه بود.
با کشوندن همه اونا اینجا پای همه اشون گیر بود حسابی هم گیر بود.
اگر دادگاه می خواست کم ترین حکم رو هم صادر کنه باز هم اعدام بود با این همه بار مواد مخدر.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت78
#باران
امیرعلی گفت:
- خیلی خوب تو برو خونه استراحت کن من خودم می رم و میام.
نه ای گفتم و بهش نگاه کردم:
- خودم باید باشم بریم همین الان بریم.
امیرعلی خواست چیزی بگه که گفتم:
- خواهش می کنم امیرعلی لطفا!
سری تکون داد و حرکت کرد.
امیرعلی درحالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- ازت می خوام اروم باشی خوب؟
سری تکون دادم و گفتم:
- مگه جز اروم بودن راه دیگه ای هم دارم؟کل زندگیم یه بازی بوده چرا بعضی از ادم ها اینطور خودخواه ان که زندگی بقیه رو هم جزعی از نقش زندگی خودشون می کنن اخه ما چه گناهی کردیم باید اسیر اونا باشیم؟مگه خودمون زندگی نداریم؟
امیرعلی با لحن پر از ارامشش گفت:
- اروم باش خانومم شاید این ادم ها توی این دنیا بتونن با پول خیلی چیزا رو عوض کنن هم اون دنیا خدا چنان زندگی شونو عوض می کنه که روزی صد بار ارزو کنن ای کاش یه ثانیه خدا برشون گردونه بتونن گناه شونو جبران کنن اما اون موقعه دیگه راه برگشتی نیست ما توی این دنیا هستیم برای امتحان دادن هر کی خوب بده برده هر کی بد بده باخته بد هم باخته.
با حرف هاش اروم تر شدم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت79
#باران
با حرف هاش اروم تر شدم و یه ارامشی وجود مو گرفت.
خوبه که حالا واقعی با احساس ی که دیگه پنهانی نیست کنارمه!
نگاهمو بهش دوختم و جزء به جزء شو از نظر گذروندم در حالی که نگاهش به جلو بود گفت:
- چی شده خانوم چرا اینجوری زل زدی بهم؟
با سوال یهویی م جا خورد:
- از کی عاشقم شدی؟
ابرو هاش بالا رفت و بعد چند ثانیه گفت:
- از همون اول شاید دقیق نمی دونم از وقتی دیدمت همش دلم می خواست پیشم باشی کارات رفتارت همه چیت با بقیه دخترا متفاوت بود و این خاص ت می کرد ولی جدا از کار هات و رفتار هات خودت به دل من نشستی تو همون دختر مهربون و زرنگی هستی که من دنبالش بودم تا زندگی مو باهاش تا اخر عمرم قسمت کنم اگه دیر بهت گفتم عاشقتم فقط به خاطر این بود که می ترسیدم بهت بگم و تو منو به چشم بقیه ببینی بزاری بری نمی خواستم بری می خواستم همیشه کنارم باشی.
لبخند دندون نمایی زدم که نگاهم کرد و خیره نگاهم کرد که نور ماشینی خورد بهمون و سریع به خودش اومد فرمون و تاب داد.
با ترس به در ماشین چسبیده بودم که امیرعلی نفس شو فوت کرد و گفت:
- لبخندت داشت می فرستادمون اون دنیا تاحالا ندیده بودم اینجوری نیشت بار بشه پس خوشت میاد از عاشق شدنم برات بگم همیشه می گم تا اینجور بخندی.
صاف نشستم و دیونه ای گفتم.
بلاخره رسیدیم بیمارستان سینا.
پیاده شدیم و دوشا دوش هم رفتیم داخل توی ایستگآه پرستاری امیرعلی جلو رفت و با پرستار صحبت کرد که می خواد رعیس بیمارستان رو ببینه.
بعد کمی سمتم اومد و گفت:
- خداروشکر هنوز رعیس بیمارستان نرفته خونه.
سری تکون دادم و داخل اسانسور رفتیم و طبقه اخر رو امیرعلی فشار داد.
اسانسور وایساد و هر دو بیرون اومدیم تک اتاق بود و اتاق مدیریت بیمارستان.
همون لحضه مدیر بیمارستان بیرون اومد و خواست بره با دیدن ما گفت:
- سلام چیزی شده؟
امیرعلی کارت پلیسی شو نشون داد و گفت:
- سلام امیدوارم حالتون خوب باشه باید باهاتون صحبت کنم.
با دیدن کارت راهنمایی مون کرد داخل روی مبل نشستیم و مدیر گفت:
- چه کاری از بنده ساخته است؟
امیرعلی نگاهم بهم کرد و گفت:
- 18 سال پیش بهمن ماه 16 بهمن ماه دو تا خانوم یا حالا نمی دونم چند تا اون روز حمل وضع می کنن که بچه خانواده ایزدیار می میره و اونا جاشو با خانوم بنده عوض می کنن ما می خوایم بدونیم چرا این اتفاق صورت گرفته؟و خانواده اصلی همسرم کجا هستن؟
رنگ از چهره مدیر بیمارستان پرید.
امیرعلی تیز نگاهش کرد که گفتم:
- کار شما بود اره؟میدونید چه بلایی سر من اومد این همه سال چقدر زجر کشیدم چقدر بهم توهین شد چرا اینکار رو کردید؟بچه خودتون هم بود همین کار رو باهاش می کردید؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
- من شرمنده اتونم من قبول نکردم و بین راه که داشتم می رفتم تو خونه یکی از افرادشون با اصلحه عقب ماشینم بود تهدید ام کردن به مرگ به کشتن خانواده ام همه ی امار منو در اورده بودن عکس بچه امو داشتن من مجبور شدم.
امیرعلی نفس شو فوت کرد و گفت:
- آونا دستگیر شدم و کارشون تمامه نگران نباشید ادرس خانواده ی واقعی همسر مو می خوایم.
سریع بلند شد و گفت:
- الان بهتون می دم.
توی یه پرونده در اورد با شماره تماس و بهمون داد.
به ساعت نگاه کردم که ساعت 10 بود.
پس حتما بیدارن.
رو به امیرعلی گفتم:
- می خوام الان بریم.
متعجب گفت:
- دیر وقته صبح می ریم.
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نمی تونم صبر کنم باید بریم.
باشه ای گفت و لحضه ای که خواستیم بریم دکتر گفت:
- خواهش می کنم این کار منو گزارش نکنید زندگیم نابود می شه لطفا.
امیرعلی سری تکون داد از اتاق خارج شدیم.
خیلی زود راه افتادیم و ساعت 11 و نیم بود که رسیدیم.
یه زمین خیلی خیلی بزرگ که چند تا عمارت توش بود.
چه نمای جالبی!
زنگ در رو فشردم اما کسی جواب نداد چند بار دیگه زنگ زدم که امیر علی گفت:
- شاید خونه نباش..که همون لحضه صدای خابالود یه پسر اومد:
- بعله؟
درمونده به امیرعلی نگاه کردم که زود گفت:
- سلام ببخشید مزاحم شدیم یه کار مهم با خانواده اتون داریم خیلی واجب من سرگرد امیرعلی حقیقت دوست هستم از اداره اگاهی.
پسره با مکث درو بار کرد و گفت:
- بعله بفرماید.
به امیرعلی نگاه کردم و گفتم:
- گفت اسم پدر و مادرم چیه دکتر؟
امیرعلی فکر کرد و گفت:
- شهرزاد سعادت و فرهاد سعادت.
سری تکون دادم و باهم داخل رفتیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
امیرعلی با دیدن اوضاع ام گفت: - خوبی؟رنگت پریده. فقط سر تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم. چند ت
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت80
#باران
محکم هلش دادم عقب که همون پسره با خشم جلو اومد و داد کشید:
- هوییی چیکار می کنی دختری..
یکی خوابوندم توی گوشش که هنگ کرده نگاهم کرد و گفتم:
- بار اخرت باشه سر من داد بزنی.
رو به همون خانومه گفتم:
- من نیازی به ارث و میراث تو ندارم اونقدری دارم که بتونم کل خاندان تونو بخرم من فقط دنبال خانواده واقعی م می گشتم چون فکر می کردم بعد از18 سال سختی و درد و رنج و عذاب قراره یه خانواده گرم و صمیمی داشته باشم یه مادر که منو بغل بگیره.
با بغض دستمو به صورت ام گرفتم و گفتم:
- نه سیلی بزنه تو گوشم.
یه دختری جلو اومد و گفت:
- اگه راست می گی باید تست دی ان ای بدی من توی ازمایشگاه کار می کنم تخصص دارم می تونم همین الان انجام بدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- انجام بده ولی بعدش که فهمیدین راست گفتم یه لحضه ام اینجا نمی مونم.
دختره گفت:
- خاله باربد بشینین معلوم می شه.
همون زن و پسر نشستن امیرعلی به صورت ام نگاه کرد و گفت:
- خوبی عزیزم؟
سری تکون دادم نشستم و گفتم:
- ای کاش اون مردک این دم اخری نمی گفت من بچه اش نیستم ای کاش یتیم بودم اصلا اصلا منو از پرورش گاه ای کاش می دزدید.
امیرعلی گفت:
- هیس این حرفا چیه اروم باش.
دختره برگشت و سوزن به دست بود.
استین مو بالا زدم و ازم خون گرفت.
کنار رفت و از مادرم یعنی خاله اش هم خون گرفت.
لب زدم:
- کی اماده می شه؟
توی دستگاه گذاشت و گفت:
- خیلی زود.
گوشی امیرعلی زنگ خورد با دیدن اسم مادرش جواب داد:
- سلام مامان جانم؟
.....
- دستگیر شدن مامان حدود دو ساعت پیش نگران نباش.
- .....
- اره قربونت برم عروس ت سالم کنارمه.
......
- میایم این دم اخری پدر باران گفت باران از خون اونا نیست توی بیمارستان تفنگ گذاشتن بالای سر رعیس بیمارستان که بی صر و صدا بچه ها رو عوض کنن یعنی بچه ی مرده ی خاندان ایزد یار و باران رو.
......
- رفتیم سراغ رعیس بیمارستان ادرس اینجا رو و داد و گفت مجبورش کردن پای مرگ و زندگی خودش و خانواده اش وسط بوده حالا اومدیم خونه خانواده ی باران شما بخوابین ما برمی گردیم.
.....
- خدانگهدار.
قطع کرد و گفت:
- مامان حسابی نگرانت بود گفته زودتر ببرمت خونه دلش برات تنگ شده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت81
#باران
تا خواستم جواب شو بدم تلفن ش زنگ خورد لب زد:
- سرهنگه.
بلند شد و گفت:
- بشین تا برگردم.
و از عمارت بیرون رفت.
پا روی پا انداختم مثلا به خاندان ام نگاه کردم.
همه نگاه هاشون زوم بود روی من.
همون دختره با طعنه گفت:
- حالا تو واقعا راست گفتی دختر خاله منی؟
مثل خودش با طعنه گفتم:
- اره ولی ای کاش نبودم اصلا ای کاش نمی فهمیدم هیچوقت که جام عوض شده به همون خانواده نکبت قبلی م راضی ترم.
اخماش توی هم رفت که پوزخندی زدم و گفتم:
- در حدی نیستی که بخوای منو بچزونی خانوم دکتر.
در باز شد و امیرعلی اومد داخل.
کنارم نشست و گفت:
- دو تا خبر خوب برات دارم.
بهش نگاه کردم که گفت:
- اول اینکه تمام اموالی که به نام ت هست مال خودته و تمام اموالی که به نام پدر و مادر اصلی ت هم نیست طبق قول و قرارمون به نام ت می شه و خبر دوم اینکه به خاطر کار امشب ت سرهنگ گفته دو ماه باید بری اموزشی برای پلیسی و بعد با مقام سروان می ری توی اداره برای کار.
ناباور گفتم:
- الکی؟راست می گی؟
سری تکون داد و گفت:
- اره عزیزم می خوام جشن عروسی مون و جشن خانوم پلیس شدنت یکی باشه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ما که دیشب عروسی کردیم.
امیرعلی گفت:
- اون که نمایش بود همچیش فقط عقد ش راستکی بود یه عروسی واقعی با خانواده من و تو.
سری تکون دادم که با صدای دختره پوزخندی کنج لبم و غم ی کنج دلم نشست:
- خاله این دختر راست می گه.
همه کم مونده بود چشاشون بزنه بیرون از حدقه.
بلند شدم و گفتم:
- امیرعلی بریم کار ما اینجا تمامه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت82
#باران
امیرعلی بلند شد و گفت:
- مطمعنی؟
سمت در رفتم و گفتم:
- اره.
با صدای مامان واقعیم سر جام وایسادم:
- دوسال پیش بود یکی اومد همین حرف های تو رو زد من انقدر خوشحال شدم که تست دی ان ای ازش نگرفتم خودشو توی دلم جا کرد و بعد هم با چند تیکه زمینی که به نام ش زدم فرار کرد و اونجا بود فهمیدم همش نقشه بوده.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
بلند شد و سمتم اومد و گفت:
- من شرمنده ی روی ماه اتم به خدا من اصلا باورم نمی شه دخترم زنده است من اشتباه کرد..
و بین راه زانو هاش شل شد افتاد زمین.
نمی دونم چی شد فقط سریع خودمو بهش رسوندم و دست شو گرفتم با نگرانی گفتم:
- مامان خوبی؟چیزی ت که نشد؟
سر بلند کردم که دیدم با چشمای اشکی داره بهم نگاه می کنه.
دستاشو باز کرد و گفت:
- نمیای بغل مادرت؟خیلی دلم برات تنگ شده مادر.
به امیرعلی نگاه کردم که با لبخند بهم نگاه کرد.
توی بغلش رفتم و حالا می تونستم درک کنم اغوش مادرانه یعنی چی!
همه دورم جمع شده بودن و هر کدوم با ذوق و اشک خودشو معرفی می کرد.
خدایا ممنونم ازت که منو به خانواده واقعیم رسوندی.
بعد از دوساعت امیرعلی بلند شد از پیش داداشم باربد و گفت:
- خانوم بریم؟
مامان دستشو دورم حلقه کرد و گفت:
- کجا برید؟تازه اومدید!
امیرعلی با لحن همیشه ملایمش گفت:
- والا دختر شما تازه عروس خانواده منه دیشب ازدواج کردیم که براتون توضیح دادم مادرم یه بند داره زنگ می زنه حالا من می برمش فردا با خانواده ام میارمش.
مامان با اینکه اصلا دلش نمی خواست ازش جدا بشم سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب صبح زود منتظرتونم.
امیرعلی چشمی گفت و برگشتیم همون خونه ای که خانواده امیرعلی اونجا بودن.
همین که در سالن و باز کردم مادر امیرعلی از توی رخت خواب بلند شد سمتمون اومد و هر دوتامونو بغل کرد و بوسید.
خوبه دیگه الان دوتا خانواده دارم می تونم هی خودمو لوس کنم.
مادر جون گفت:
- چقدر دیر کردین دق کردم من خداروشکر که سالمید غذا خوردید؟
تازه یادمون اومد ما اصلا چیزی نخوردیم.
هر دو بهم نگاه کردیم و نه ای گفتیم.
مادر جون سمت اشپزخونه بردمون و گفت:
- حدس می زدم.
سفره پهن کرد برامون و گفت:
- من خیالم راحت شد شما بخورید بعد هم برید بخوابید.
سری تکون دادیم و شب بخیری گفتیم.
امیرعلی برام کشید و گفت:
- الان دوتا خانواده داری.
با نیش باز سری تکون دادم که گفت:
- اینجوری که شما نیش ت بازه یعنی یه فکر هایی توی سرته بریز بیرون.
با خنده گفتم:
- خوب منو شناختی جناب شوهر.
لقمه تو گلوش گیر کرد که ترسیده نگاهش کردم من انقدر هول شدم اب بهش ندادم خودش اب برداشت نفس راحتی کشید و دوباره بهم نگاه کرد که گفتم:
- چیه؟خوبی؟
سری تکون داد و گفت:
- گفتی شوهر خوشم اومد لقمه پرید تو گلوم.
وارفته نگاهش کردم و گفتم:
- امیرعلیییی داشتی خفه می شدی ها.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چه کنم خوب یهویی شد مقصر تویی این جمله ها رو یهویی می گی ادم تعجب می کنه.
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم:
- شام تو بخور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت83
#باران
#صبح
داشتم اماده می شدم که بریم خونه خانواده من امیرعلی از روشویی بیرون اومد و گفت:
- می گم باران.
جانمی گفت که شروع کرد به سرفه کردن برگشتم بهش نگاه کردم از کنار پاتختی اب خورد و گفت:
- از دیشب تاحالا کمر بستی به کشتن من.
برگشتم سمت اینه و گفتم:
- باشه پس منم اصلا از این به بعد فقط امیرعلی خالی صدات می کنم.
کنارم وایساد و گفت:
- نه نه غلط کردم اصلا مرگی که با جملات تو باشه عجب مرگی بشه!
خنده ای کردم و دیونه ای گفتم.
به کمد تکیه داد و نگاهم کرد که گفتم:
- یه چیزی می خوای بگی مگه نه؟
سرشو به معنای اره تکون داد.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خوب بگو.
تکیه اشو از کمد گرفت و اومد جلوم به دیوار و اینه تکیه داد و گفت:
- امیدوارم از حرفم منظور بد برداشت نکنی یعنی فکر نکنی حالا که ازدواج کردیم می خوام بهت زور بگم یا مطابق میل من رفتار کنی نه فقط می خوام اصلا یه سوال بپرسم چادر می زنی؟
بعد چند ثانیه دوباره گفت:
- اخه خودت گفتی بعد از عملیات می زنی.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خیلی دوست دارم چادر سر کنم همه جا با چادر برم جوری که من درک ش کردم یه چیز خیلی ارزشمنده که از مادر همه ی ما به دخترا و خانوما به ارث رسیده و ما باید با جون دل قبول ش کنیم تا عفت و حیای خودمون رو حفظ کنیم.
امیرعلی گفت:
قربونت برم من که انقدر درک ت بالاست.
لبخندی از سر ذوق زدم و امیرعلی از توی کمد یه چادر عبا دراورد بهت زده گفتم:
- خونه که سوخت همه وسایل سوخت چطور اینو اوردی؟
امیرعلی در کمد رو باز کرد همه وسایلم اینجا بود!
مبهوت نگاهش کردم که گفت:
- اتیش به طبقه های بالا نرسیده بود فقط پله ها رو سوخته بود یه چیزایی هم از بقیه اتاق ها مونده بود اتش نشانی ها زود رسیدن.
با ذوق وایسادم جلوش و گفتم:
- سرم کن.
اول یه روسری و ساق دست ابی ست بهم داد با گیره روسری پوشیدم و بعد
چادر رو پشتم برد و سرم کرد.
استین هاشو پوشیدم و جلوی اینه به خودم نگاه کردم با ذوق و خنده گفتم:
- وای خدا چقدر خانوم شدم وای امیر.
به ذوقم خندید و گفت:
- خانوم منی دیگه.
پشت چشمی براش نازک کردم که گفت:
- باران.
بهش نگاه کردم که خم شد دستمو بوسید متعجب بهش نگاه کردم و گفت:
- ممنون که پا گذاشتی به زندگیم.
دستشو فشردم و گفتم:
- و من ممنونم با تمام وجودم از تو که پا گذاشتی به زندگی سیاه سفید من و با وجود رنگارنگت رنگ پاشیدی به این زندگی بی رنگ و سرد من.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت84
#باران
توی ارایشگاه نشسته بودم و داشتم به خودم نگاه می کردم.
این لباس عروس فرمالیته ی زیبای محجبه با یه دست گل صورتی!
مامان و مادر امیر سر به سر هم می زاشتن و می خندیدن.
با لبخند بهشون نگاه کردم.
از جام بلند شدم و سمت شون رفتم.
مامان دورم تاب خورد و اسپند دود کرد کل ارایشگاه بوی اسپند گرفته بود.
مادر امیرعلی کل می زد و اسکناس روی سرم می ریخت.
هر دوشونو بغل کردم و زدم زیر گریه.
مامان سریع منو از خودش جدا کرد و گفت:
- وای خدا داری گریه می کنی مامان جان؟ارایش ت خراب می شه عزیزم قربون اشکات برم چی شده عزیز دلم.
مادر جون نشوندم روی صندلی و هر دوتاشون دو طرفم نشستن و مادر امیرعلی گفت:
- چرا عروس خانوم گریه می کنه؟
اشک هامو پاک کردم و گفتم:
- اشک شوقه اشک داشتن شماها اگر شما ها نبودید من نمی دونستم چطور باید زندگی کنم!اصلا زندگی بدون وجود خانواده معنایی نداره مخصوصا مادر های فرشته ای مثل شما توروخدا هیچ وقت من و امیرعلی رو تنها نزارید ما دق می کنیم.
مامان توی بغلش گرفتمم و گفت:
- دور اون چهره ات بشم که شبیهه فرشته ها شدی معلومه که تنهات نمی زارم من تو رو تازه پیدا کردم عزیزم.
مادر جون هم پیشونی مو بوسید و گفت:
- بعله دیگه عروس دیده تکه عزیزه فرصت و غنیمت شمرده گفته بزار خودمو لوس کنم.
خندیدیم وبا اعتراض اسمشو صدا زدم:
- مادررجون.
جانمی گفت که منشی ارایشگاه گفت:
- عروس خانوم اقاداماد اومده.
بلند شدم و دوباره توی اینه به خودم نگاه کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت_اخر
#باران
با مادر جون و مادرم روبوسی کردم و مامان گفت:
- مراقب خودتون باشید رسیدید مشهد مراقب باشید ما رو هم دعا کنید.
چشم ی گفتم و از ارایشگاه بیرون اومدم داداش باربد توی حیاط بود.
با دیدنم لبخندی زد و سمتم اومد.
توی همین مدت کم فهمیده بودم که کپی مامانه و خیلی مهربونه و البته خیلی منو دوست داره و مثل برادر مراقبمه.
با لبخند در حالی که نظاره گره ام بود گفت:
- اره دیگه دیر پیدات کردیم زود می خوای بری خونه شوهر نامردیه دیگه.
با خنده گفتم:
- نرم می ترشم ها.
اخم کرد و گفت:
- ترشی رو هر چی بیشتر بزاری بمونه خوشمزه تر می شه!
خندیدم که گفت:
- خوب دیگه بیا برو داماد زیاد منتظر مونده تو راه مراقب باشید اروم برید و برگردید.
خداحافظ ی کردم و در ارایشگاه رو باز کردم رفتم بیرون.
امیر علی که به در تکیه داده بود برگشت و با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به سلام ملکه زیبایی بریم بانو؟
سری تکون دادم و گفتم:
- سلام شاهزاده سوار بر اسب سفید بعله ملکه اتون اماده رفتنه.
در ماشین رو باز کرد با دیدن پراید گفتم:
- چرا با این بریم؟
دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- یادته گفتم یه ماشین دارم خیلی خوشکله همینه.
با خنده گفتم:
- چی!شوخی می کنی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه ادم هر چی از مادیات دور تر باشه براش بهتره راحت دل از دنیا می کنه.
با خنده نشستم ماشین و دور زد و نشست گفتم:
- تاحالا سوار پراید نشدم جالبه.
امیرعلی گفت:
- حالا جالب تر هم می شه ماشین به این قشنگی.
قش قش خندیدم و گفتم:
- جوری که تو از این تعریف دادی من فکر کردم بنزی چیزی هست.
امیرعلی دور زد و گفت:
- یادته گفتی یه روز هم تو باید راننده من بشی گفتم اگه قسمت بشه چشم؟بفرما اولین باری که قسمت شد مصادف شد با روز عروسی مون.
سری تکون دادم و گفتم:
- کار خداست قربون ش برم کار هاش حرف نداره.
امیرعلی یهو گفت:
- راستی تو چرا دست گل رو بردی صبح با خودت؟اونو من باید میاوردم بهت می دادم.
لب زدم:
- وای یادم نبود.
خندید و گفت:
- حالا اشکال نداره ما متفاوتیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از داستان ما کجا شروع شد و کجا تمام شد!
امیرعلی مولودی گذاشت و گفت:
- کجا شو دیدی بانو تازه شروع شده می خوام دفعه بعد که می ریم مشهد دو تا جوجه هم عقب باشه چهار تایی بریم.
معترض گفتم:
- امییرررررر چیز دیگه ای نمی خوای؟من بچه ام.
با خنده گفت:
- عه پس بچه بهم انداختن.
با گل یکی زدم تو سرش که گفت:
- وای مامان پسر تو روز دامادی کشتن.
یکی دیگه زدم و گفتم:
- حرف اضافی موقوف!
چشم ی گفت و:
- خانوم در داشبورد و باز کن.
نگاهی بهش انداختم و باز کردم یه جعبه بود برداشتم و باز ش کردم یه حلقه با عقیق سبز که روش حک شده بود یا رقیه.
و امیرعلی با لحن بامزی ای گفت:
- خانوم خانوما عروس ننه ام می شی؟
با خنده بلند گفتم:
- بعلههههه.
امیرعلی هم صدای مولودی رو باز کرد و شروع کرد باهاش خوندن.
خدایا فقط می خوام بگم که مننونم ازت اگر من خیلی جاها به کار هات شک کردم به بزرگی ت شک کردم منو ببخش من کوچیکم نمی فهمم ازت ممنونم برای این زندگی خودت هوای من و زندگیم و افراد زندگیم رو داشته باش.
#پایان