°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت59
#ترانه
وقتی به اندازه گودال ها رو کندم هر کدوم رو گذاشتم و اول مقدای کود و بعد خاک مخصوص شونو ریختم و گودال و پر کردم.
اشغال و شکسته های گلدون ها رو جمع کردم و از سنگ های توی باغچه برداشتم و نظرم اطراف و دور تا دور باغچه چیدم تا نمای خاصی بگیره.
با فکر حوض باز رفتم سراغ گوشی و چند تا ماهی و لاکپشت سفارش دادم با شن و گل های مصنوعی که برای زیبایه.
به باغچه اب دادم و رفتم سراغ حوز.
خیلی چندش و کثیف بود و رنگ زرد و قهوه ای گرفته بود.
مایع ریختم و با اسکاچ بنده های حوز و تمیز کردم که رنگ فیروزه ای ش درخشید.
چند بار اب ش کشیدم تا کثیف نباشه و ماهی ها و لاکپشت اسیب ببینن.
وقتی کامل تمیز ش کردم شروع کردم به شستن حیاط و واقا نفس گیر بود چون خیلی کثیف بود .
خاک چسبیده بود روی کاشی ها رو به زور تمیز می شد.
بلخره بعد از دوساعت شستن ش تمام شد.
که صدای در اومد.
چادرمو از روی بند برداشتم و سرم کردم .
درو باز کردم و دیدم ماهی و سفارشات م رسیده اصلا یادم رفته بود.
کنار حوز گذاشتن و به اینا هم دستمزد دادم.
درو بستم و چادرمو تا کردم گذاشتم روی بند.
اروم ماهی رو اومدم بگیرم که جست و از شیشه افتاد و لیز می خورد و نمی شد بگیرمش و از طرفی می ترسیدم با جون دادن ش گریه ام گرفت و با گریه و ترس بلخره گرفتمش و انداختمش توی حوز.
با نگرانی خم شدم و نگاه کردم وقتی دیدم داره شنا می کنه نفس راحتی کشیدم .
رفتم و یه سبد اب کش اوردم ماهی های ریز و ریختم توش اب کثیف ریخت و فوری دویدم ماهی ها رو چپ کردم تو حوز.
شن های رنگی رو هم اروم اروم ریختم و علف های تزعینی رو کاشتم بین شن ها.
غذا شونو توی ظرف مخصوصی که سفارش داده بودم ریختم و زمان سنج داشت.
هر نیم ساعت درش به طور خودکار باز می شد و یه مقدار معین غذا می ریخت توی حوز.
خیلی ناز شده بود و اومدم برم که لاکپشت ها رو دیدم.
کامل یادم رفته بود.
واقا خیلی می ترسیدم چشامو بستم و دستمو کردم تو شیشه که گازم گرفت جیغی کردم و فوری دستمو اوردم بالا چون به دستم اویزون بود افتاد تو حوز.
دست مو به سینه ام چسبوندم و از ترس قلبم تند تند می زد.
دومی رو با ملاقه از پلاستیک در اوردم و انداختم تو حوز سومی رو هم همین طور.
پلاستیک و شیشه ها رو برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم مونده بود شیشه ها.
برق شون انداختم و کارم تمام شده بود.
خیلی خسته بودم و توی اتاق مهدی رفتم روی تخت ش دراز کشیدم و فوری خوابم برد.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت59
#یاس
چشام به دهن پاشا خشک شده بود و نمی تونستم حرکتی بکنم!
انگار نفس کشیدن رو هم یادم رفته بود!
واقعا قاتل های پدر و مادرمو پیدا کرده بود؟
یعنی می شد انتقام شونو بگیره؟
#پاشا
با صدای مهیاد سر بلند کردم:
- یاس رنگ سفید شده.
سریع نگاهمو به یاس دوختم!
شکه شده بود.
سریع محکم تکون ش دادم اما هنوز همون طور خشک شده بهم نگاه می کرد پارسا پرید سمتمون و محکم زد تو صورت یاس شکه بهش نگاه کردم و یکی محکم زدم تو صورت ش و گفتم:
- چیکاررررر کردی؟ دست رو صورت زن من بلند کردی؟
بهت زده گفت:
- باید این کارو می کردم من سال دیگه مدرک می گیرم!
برگشتم سمت یاس که تو بغل عمه اش بود و نفس نفس می زد و گریه می کرد.
از توی بغل زن عموش بیرون کشیدمش و روی مبل نشوندمش.
با گریه دستمو گرفت و گفت:
- توروخدا انتقام پدر و مادرمو بگیر! انتقام تمام سختی هایی که تحمل کردم رو.
با حرص گفتم:
- چرا انقدر ضعیفی؟
یاس گنگ بهم نگاه کرد که گفتم:
- تو که انقدر ضعیفی و با هر حرکتی زود گریه می کنی و اصلا مراقب خودت نیستی و هر دقیقه یه جایی ت زخم می شه چطور من وارد این شغل سخت بشم؟ تو اگه خدای نکرده دست اونا بیفتی نیاز نیست بلا سرت بیاد دو دقیقه اشک بریزی خودت تمامی! تو زن منی باید قوی باشی!اون اسلامی که هر شب یاد من می دی توش گفته باید در برابر مشکلات قوی باشیم ولی تو ضعیفی!
من دوست ندارم زن م انقدر ضعیف و شکننده باشه!
بغض کرده بهم نگاه کرد و گفت:
- نمی تونم! دست خودم نیست!
روهام گفت:
- همه چی ادمی دست خودشه فقط باید بخواد!
سری تکون دادم و گفتم:
- دقیقا باید از این به بعد حرکات نظامی تمرین کنی کسی نباید بفهمه تو یاس دختر مرتضی هستی! من اینجا اموزشی می رم اما کسی نمی دونه من پلیسم من همون مهندس قبلی ام! کارمم شرکت دارم شب ها هم باید همه با یاس کار کنیم قوی باشه و فکر کنید ببینید اون چیز مهم دست پدر یاس چی بوده!
عموی یاس گفت:
- ما که خبر نداریم چیز زیادی نمی گفت چون می ترسید ما به خطر بیفتیم! فقط خانوم ش می دونست اونم شاید!
یاس گفت:
- چرا خاکی بودی؟ نکنه اونا زدنت؟
لب زدم:
- اونا که نمی دونن من کیم و پلیسم همین اول کاری داشتی سوتی می دادی اموزش نظامی بودم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#ارغوان
دو نفر شون پیاده شدن و یکی شون بازومو با خشونت کشید و تا نگاه ش به صورت ام خورد گل از گلش شکفت و گفت:
- امیر ببین چی تور کردیم خفن لامصب حوری بهشیه!چشاش سگ رو هم رد کرده.
انقدر درد سر و بازوم زیاد بود و خون از سرم می ریخت که حس می کردم گیج ام و همه چیز دوتاست.
هلم داد توی ماشین و با سرعت حرکت کرد.
خون شر شر روی سر و صورت ام می ریخت و دردش بیشتر می شذ.
بازوم بدجور می سوخت و استین ام از خون خیس شده بود.
خیلی حس و درد بدی داشتم و از درد زیاد حس می کردم توی خلصه ام.
نمی دونم این عذاب چقدر طول کشید که بلاخره وایسادن و مثل وحشی ها یکی شون بازو شو کشید اوردتم پایین.
یه عمارت بزرگ بود و صدای اهنگ کر کننده ای به گوشم رسید.
داخل عمارت رفتیم و همه مست و پاتیل قاطی هم بودن چنان مست که اگه می کشتی شون هم متوجه نمی شدن.
کشیدنم سمت اتاق های بالا که صدای اژیر پلیس همه جا پیچید و هر کدوم یه طرف فرار کرد و این ها هم منو انداختن و با اه ای سمت پایین رفتن.
دستمو جلوی پیشونی م گرفتم و فشار دادم تا جلوی خون رو بگیرم.
صدای همهمه و پلیس ها همه جا پیچیده بود.
چند تا معمور اومدن بالا و یکیش با دیدن من یه خانوم رو صدا کرد و اون اومد کمکم بردتم پایین با دیدن محمد که داشت اسم می نوشت اسم همینایی که تو پارتی بودن گل از گلم شکفت و با گریه اسمشو صدا کردم متعجب سر بلند کرد و با دیدنم با بهت بلند شد دوید سمتم و دستمو از پیشونی م برداشت و هوار کشید:
- یا خدا چی شده پیشونت وای.
با دیدن همون پسرت بین صف اشاره کردم که یورش برد سمتشون
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#باران
مامان امیرعلی گفت:
- وای از دست شما دوتا چرا انقدر به هم می پرین؟ امیرعلی بگیر بخواب مگه خوابت نمی یومد؟باران هم می مونه هیچ جایی نمی ره.
امیرعلی گفت:
- و تمام.
دراز کشید سر جاش منم همون جور به خاله تکیه دادم با نگاه امیرعلی با اخم منم بهش نگاه کردم وبا سر گفتم ها چته که گفت هیچی و چشماشو بست کلا رو مخه دوست دارم چکی ش کنم.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد این دفعه قبل اینکه برش دارم امیرعلی خیز برداشت برش داشت و خاموشش کرد و گفت:
- خوب این از این حالا بخوابیم.
بعدش هم گرفت خوابید.
منم نمی دونم کی خوابم برد.
با صدای مامان امیرعلی چشامو خابالود وا کردم و چند بار پلک زدم تا صدا و تصویرش واضح شد و گفتم:
- سلام.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- سلام عزیز دلم صبح بخیر بیدار شو که باید برید خرید.
بعد هم یکم اتاق و جمع و جور کرد رفت بیرون اماده شدم و بیرون رفتم همه روی میز صبحونه نشسته بودن و داشتن صبحونه می خورن صندلی کنار امیرعلی نشستم اما چشاش بسته بود و خواب بود.
صداش زدم:
- امیرعلی.
رو به بقیه گفتم:
- سلام.
همه با مهربونی جواب مو دادن و فقط امیرعلی به صندلی تکیه داده بود و خواب بود حتما مال اینکه تا دیر وقت بیدار بودیم.
دوباره صداش زدم:
- امیرعلی با توام.
هیچ.
لیوان شربت و برداشتم خالی کردم تو صورت ش که از جا پرید و فریاد زد:
- سوختممممم.
منم هول کردم لیوان شیر رو خالی کردم تو صورت ش که بهت زده سر جاش خشکش زد.
البته همه خشک شون زده بود.
به لیوان قرمز جلوی خودم دست زدم مگه شربت نبود؟وای نه چایی بود چه چایی خوش رنگی.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و چایی و برداشتم ریلکس خوردم و گفتم:
- امیرعلی چه چایی ش خوشمزه است.
ناباور نگاهم کرد و همی طور قطره های شیر از سر و صورت ش چکه می کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت59
#غزال
سری تکون دادم و توی اتاق رفتم.
دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم.
ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه.
با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت:
- سلام مامانی ژونم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری.
متعجب گفت:
- کجا مامانی؟
نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم:
- پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی.
پکر شد و ناراحت.
همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم:
- قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟
با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه.
با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر.
با گریه گفتم:
- اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم.
اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت:
- گریه نکن مامانی زود میام پیشت.
سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم.
از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم.
شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن.
محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد.
شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود.
شیدا بهش تک زد و شایان گفت:
- برو محمد و بده بهش دم دره.
سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم .
دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود.
با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت:
- سلام مامانی.
و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم.
نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم:
- مراقب پسرم باش.
پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن.
احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم.
بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد.
انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود.
شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست.
دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت:
- غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه.
یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد.
بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن.
برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت59
#سارینا
دستشو پس زدم و گفتم:
- ای بابا مگه زندانی گیر اوردین تن خودمه می خوام پاشم بیام اینجا بشینم به شما چه ولم کنید.
امیر با مسخرگی گفت:
- والیبال چی؟ نمیای بازی؟
اومدم پاشدم که سامیار نگهم داشت و گفت:
- باز کن چقدر تو تکون می خوری.
با ذوق گفتم:
- بازی دیگه امیر گفت بیا.
چشای امیر گرد شد و گفت:
- بابا تو خیلی خری.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- سر خودت رفتم .
رو به سامیار گفت:
- قربون دستت تو توی بازداشتگاه با ادم نفهم زیاد سر و کار داری اینم همون طوره تو بهتر زبون نفهم ها رو می فهمی .
خنده ای کردم و گفتم:
- یعنی نفهمه که زبون نفهم ها رو می فهمه؟
سامیار یه چشم غره به امیر رفت و گفت:
- گمشو حرف نزنی می گن لالی؟ کهگل شخصیت مو بردی زیر سوال برو نبینمت.
امیر رفت ادامه بازی و سامیار گفت:
- پا می شی؟
نچی کردم نگاهی بهم کرد و گفت:
- هر طور راحتی.
اخیش بلاخره دست از سر کچل من ورداشت.
یهو خم شد دست گذاشت زیر کمر و زانوم بلندم کرد.
ترسیده یقعه اشو دو دستی چسبیدم و گفتم:
- ولم کنننن الان می ندازیم بابا باشه فهمیدم زود داری بازو داری اییی مامان .
با سر و صدای من مامان اومد تو سالن و به صورت ش کوبید و گفت:
- ا وا سامیار چی می کنی واسه چی دختر مو بلند کردی مگه گونی برنجه!
خدایی کجای من الان شبیهه گونی برنج بود؟
همین سوال و پرسیدم که مامان گفت:
- قربونت برم رنگ ت عن برنج و گونی برنج سفیدی دورت بگردم.
عجب!
سامیار روی مبل گذاشتم و گفت:
- رفته بود بیرون اوردمش شما برو دور غذا من مراقبشم .
مامان سری تکون داد و رفت پایین پاهام نشست و تلوزیون و رو روشن کرد و زد برنامه کودک.
مگه من بچه ام؟
نگا چپی بهش انداختم و با پام یه لگد زدم بهش گفتم:
- خودتو مسخره کن بچه مثبت.
با تعجب گفت:
- خودرگیری داری؟ چته چرا جفتک می ندازی؟
عجب رویی داشتا.
با حرص گفتم:
- این چیه مگه من بچه ام ؟
دستی تو موهاش کشید و گفت:
- مگه دخترا از همینا نگآ نمی کنن؟
دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم:
- بلی ولی بنده از اونجایی که تک ام خیر! یه فیلم سینمایی بزار من هندی دارم.
اخم کرد و گفت:
- نه اون فیلم های مستهجن چیه می بینی بزار بهت فیلم نشون بدم ببینی فیلم چیه!
فیلم و گذاشت.
اسم فیلم تنگه ابو قریب بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت58 #ناحله چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#قسمت59
#ناحله
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بی اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بی صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم