eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن پسری که وارد اتاق شد کم مونده بود چشام از حدقه در بیاد. احسان؟همون پسر خنده رو28 ساله ای که انقدر خنده رو بود و چیزای خنده دار می گفت همه می شناختن ش. زبون خیلی چرب و نرمی داشت و توی ده دقیقه چنان با یه نفر صمیمی می شد که طرف توی سه سوت کل امار شو می زاشت کف دستش! اما با اریکا چیکار داره؟ نگاهش رنگ غم داشت سمت تخت اریکا رفت و نشست دستی به صورت اریکا کشید و گفت: - ای کاش بهم خیانت نمی کردی اریکا!اونوقت نه من اینجا بودم نه تو!میدونم با این دارویی که امشب قراره بفروشم به باند ها جون کلی ادم گرفته می شه اما مصبب ش من نیستم اریکا!مصبب ش تویی که به من خیانت کردی و به خاطر پول رفتی با اون پسره که حتا نمی دونستی خیانتکاره و بعد کشتن ش جا نشین ش شدی!و من داغون کردی و مجبورم کردی برای رقابت باهات و به رخ کشیدن پول م بهت اون دارو رو بسازم!اریکا الان خوشحالی اینجایی؟نه اون پسره عشقت کنارته نه زندگی راحتی داری!اما اگه منو ترک نمی کردی شاید الان داشتیم به فکر به دنیا اومدن بچه امون بودیم!ای کاش راه برگشتی بود تا می بخشیدمت و با پولی که به دست می یومد از این راه می رفتیم کنار هم زندگی می کردیم اما حیف که از چشمم افتادی! هفته ی اخره که پیش همیم اریکا بعد اون قراره بشم رعیس کل مافیا های ایران و از اینجا برم!نمی دونم من مراقبت نباشم چه بلایی بقیه سرت میارن اما باید بفهمی خیانت به من چه تاوانی داره!اریکا دوستت دارم. خشم شد و با دقت به صورت اریکا نگاه کرد اشک هاش از چشم هاش روی صورت اریکا ریخت و بلند شد. شونه هاش می لرزید و دستاشو جلوی صورت ش گرفته بود. نگاه اخر شو به اریکا انداخت و از در زد بیرون. با مکث بلند شدم و از در بیرون زدم و دنبال ش راه افتادم. باورم نمی شد ودکتری که تمام مدت دنبال ش بودیم همین احسان خنده رو بود. همونی که همه بهش می گفتن چون خشن نیستی کلاه ت پس معرکه است! اما همه چه می دونستن در واقعه کسی که سفت کلاه شو چسبیده و کارشو بلده خودشه! از عمارت خارج شد و قسمت پارکینگ رفت. لباس مو جمع کردم با دستم و کفش هامو در اوردم تا صدایی ایجاد نشه. پشت یکی از ماشین ها قایم شدم هر چند ثانیه یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد. رسید به دیوار پارکینگ اژیر خطر رو زد اما صدایی نیومد بلکه صدای تیکی اومد و یه دریچه کف پارکینگ وا شد و احسان رفت پایین و در بسته شد. خدایا عجب جایی درست کرده بود! سریع برگشتم عمارت و مستقیم رفتم بالا. با شدت در زدم که کامیار درو باز کرد و داخل رفتم نفس عمیقی کشیدم. بهت زده بهم نگاه می کردن کامیار لب زد: - رنگت پریده خوبی؟نکنه بچه اذیتت کرده؟ها؟ خواستم بگم نه اما یه چیزی مانع ام شد. به کاملیا و سامیار دیگه اطمینانی نداشتم و بعید نبود اگر بگم جای محموله ها رو پیدا کردم نرن سر وقت شو کار رو تمام کنن و بعد به اسم خودشون تمام بشه قضیه مخصوصا کاملیا که اصلا احساس خوبی بهش نداشتم. یه جورایی بهش می خورد باند مافیا باشه تا پلیس. پس سری تکون دادم و گفتم: - لگد زد دردم گرفت نمی خواستم کسی بفهمه زود اومدم بالا. کامیار نفس شو فوت کرد و گفت: - بشین یکم بشین. نشستم و برام اب قند اورد. امشب خودم باید کار رو تمام می کردم. با حرف کامیار بهش نگاه کردم: - این دفتر چیه توی دستت؟ به دفتر نگاه کردم وای دفتر اریکا هنوز توی دستم بود لب زدم: - دفتر خاطرات اریکا ست داده بخونم رمانه خودش نوشته منم گرفتم. سری تکون داد و توی اتاق رفتم. دفتر رو باز کردم. چند تا عکس های عاشقانه از اریکا و احسان بود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 زیر عکس ها تاریخ و حآل اون روز نوشته شده بود. کم کم رسید به عاشق شدن اریکا که به خاطر پول رفت با یه پسره به اسم جان و جان حسابی قاپ اریکا رو دزدیده بود و بعد ازدواج اریکا می فهمه جان رعیس یه باند مواد مخدره و جان کشته می شه به دست رقیب هاش و اریکا مجبور می شه جاشو بگیره و به کلی کلا بدبخت می شه و راهی هم نداره و احسان می فهمه و می ره توی دار و دسته باند های خلافکاری و یه دارو می سازه و نمونه اش دست به دست می شه و معروف می شه به دکتر یا همون حسن تاراج!و اریکا می ره پیشش اما اون پس ش می زنه و می گه نمی تونه یه خیانتکار رو قبول کنه و اگر به کسی هم بگه اون قرص رو ساخته اریکا رو می کشه!تا جون ش حفظ بشه. اریکا هم به خاطر عشق ش ساکت می مونه. صفحه اخر رو ورق زدم مال امشب بود چند ساعت پیش نوشته بود. امشب قرص ها فروخته و پخش می شه اما برای رد گم کنی گفتن 1 هفته فروش و پخش طول می کشه تا مشکلی ایجاد نشه! لعنتی. با صدا کردن های کامیار بیرون رفتم وقت رفتن به مهمونی بود یعنی مزاعده امشب. کامیار نگاهی بهم انداخت و با سر پرسید اوضاع خوبه؟منم اره ای گفتم. بیرون زدیم و توی سالن رفتیم. روی یه میز نشستیم و اریکا سمتم اومد نکنه فهمیده دفتر شو بردم؟ لبخندی به روم زد و گفت: - ممنون که بردیم توی اتاقم حالم زیاد خوب نبود. لبخندی زدم و گفتم: - قابلی نداشت عزیزم . برگشت روی میز ش که نفس راحتی کشیدم. همه نشسته بودن و سکوت حالم بود. مردی که ماسک زده بود و من می دونستم احسان هست داشت صحبت می کرد و کلی بادیگارد جلوش بود. نمی دونم چی به گلوش وصل کرده بود صداش تغیر کرده بود. وقت اجرای نقشه بود. دستمو جلوی دهنم گرفتم و مصنوعی اوق زدم. سریع پاشدم دویدم بیرون و کامیار سریع اومد. تا در سالن و بست زود گفتم: - احسان همون حسن تاراج و حسن تاراج همون دکتره جای محموله رو پیدا کردم سریع بگو بیان به موقعیت پلیس ها . ناباور نگاهم کرد که گفتم: - حس خوبی به کاملیا نداشتم نتونستم بگم اونجا زود باش باید قرص ها رو از بین ببریم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار سریع دست برد سمت ساعت ش و دکمه ای رو فشار داد و گفت: - ده دقیقه ی دیگه اینجان محموله کجاست؟ سریع سمت پارکینگ رفتم و دکمه خطر رو خواستم فشار بدم که کامیار جلومو گرفت و گفت: - چیکار می کنی مگه می خوای همه فرار کنن؟ کنارش زدم و دکمه رو زدم که در باز شد. ناباور نگاهم کرد و زود رفت پایین. اصلحه امو در اوردم و کشیک می دادم که کامیار اومد بالا و گفت: - خودشه باید اتیش بزنیم این زیرزمین رو. نگاهی به ماشین ها انداخت و سمت یکی ش رفت باک شو باز کرد و دوباره رفت پایین با یه شلنگ و قوطی برگشت. شیلنگ و توی باک گذاشت و نصف ش هم توی دهن خودش و کشید بالا اوقی زد و شیلنگ و ول کرد توی بطری که بنزنین ریخت و پر شد شیلنگ و همون ‌طور ول کرد که بنزین ریخت روی زمین و سریع برگشت تو انبار نگران به انبار نگاه کردم که صدای شلیک بازومو سوزوند. جیغ کشیدم و پرت شدم توی انبار. اخی گفتم که کامیار با وحشت اومد سمتم. به سختی بلند شدم و کامیار اصلحه اشو در اورد و شلیک کنان سمت بیرون رفت که صدای احسان اومد: - می کشمتون و تیری به ماشین زد دقیقا نزدیک باک. وای نه الان منفجر می شه. کامیار بی معطلی بنزین و ریخت روی قرص ها و یه تیر زد که اتش شعله کشیدن و کامیار نگاهی به اطراف انداخت و با پاش یه دیوار ظربه می زد الانا بود که بمیریم داره چیکار می کنه! با دیدن یه دکمه خطر دیگه سریع زد روش که در باز شد مثل حالت اسانسور و پله سمت بالا بود. سریع رفتیم که در بسته شد و چند تا پله نرفته صدای بوم انفجار همه جا رو لرزوند. اگه اون تو می موندیم حتما تیکه تیکه می شدیم و حتا جسد مون هم پیدا نمی شد! اما می ارزید به خاطر جون تمام مردم مون. خون داشت ازم می رفت و گلوله توی بدن م بود. سوزشش خیلی عمیق بود و عرق سرد روی پیشونی م نشست. پله ها رو که بیرون اومدیم رسیدیم به قسمت جلوی عمارت. خدایا چقدر اینجا پیچ در پیچ بود. کامیار سمت اون دو تا بادیگارد که می خواستن بهمون شلیک کنن شلیک کرد و راه ورود باز شد. که ماشین های نوپو همون لحضه سرعت وارد شد و ما سریع سمت شون رفتیم اول گارد گرفتن که کامیار داد زد: - سرگرد کامیار رادمهر هستم. سمت شون رفتیم و در ماشین و باز کردن. دستمو به بازوم گرفتم و خون از بین دستم فواره می کرد. دوتا پلیس خانوم سمتم اومدن و مشغول برسی بازوم شدن. دستمو بستن تا جلوی خون ریزی رو بگیرن و سعی کردن تب م رو بگیرن. خواست دارویی بهم بزنه که گفتم: - من باردارم مراقب باشید. سری تکون داد و داروی امپول رو عوض کرد. در باز شد و سامیار و کاملیا اومدن داخل. سامیار با دیدن م چشاش گرد شد و محکم روی هم فشار شون داد. خانوم پلیس گفت: - نمی تونیم اینجا تیر رو در بیاریم موقعیت به دلیل باردار بودن تون خطرناکه باید تحمل کنید تا برسیم بیمارستان. و سریع دستور حرکت داد. که کامیار هم داخل اومد و نگران کنارم نشست و به صورت بی روح ام نگاه کرد و لب زد: - تمام شد همه چی تمام شد قوی باش الان می رسیم بیمارستان. لب گزیدم و سری تکون دادم. اما دست خودم نبود درد داشتم رنگ م به زردی می زد و تن م خیس از عرق شده بود و خونی که قرار نبود بند بیاد. دستت بشکنه لعنتی با چه گلوله ای زدی اخه! ماشین با سرعت وارد بیمارستان شد و پرسنل تخت اوردن و با کمک شون روی تخت دراز کشیدم و سمت اتاق عمل رفتن. با پیامک سامیار دل از اتاق عمل کندم و سمت دستشویی ها رفتم. رفتم تو روی صندلی نشسته بود و دستاشو به سرش گرفته بود. با صدای در اشفته سر بلند کرد و از چشای خیس ش معلوم بود گریه کرده . لب زد: - حالش چطوره؟ نشستم کنارش و گفتم: - نمی دونم خون ازش رفته خون من بهش خورد بهش وصل کردن الانم تو اتاق عمله چون باردار و ضعیف یکم طول می کشه! با غصه گفت: - احسان فرار کرده باید کاملیا رو بازم تحمل کنم تا بتونم احسان و پیدا کنم و نزارم کاملیا بلایی سر سارینا بیاره . سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش من مراقب زن ت هستم فقط زود تر از زبون کاملیا حرف بکش! سری تکون داد و گفت: - برو پیش سارینا هر چی شد بهم پیام بده. باشه ای گفتم و دستی به شونه اش زدم. با استرس جلوی در قدم می زدم که بعد از یک ساعت که یه عمر گذشت دکتر ش بیرون اومد و گفت: - نگران نباشید حالشون خوبه گلوله رو در اوردیم هم مادر خوبه هم بچه. نفس مو با شدت رها کردم و کلی از دکتر تشکر کردم. سریع به سامیار اس ام اس دادم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود. از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره. مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم. سریع ازم جدا شد و گفت: - چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟ کامیار لب زد: - نه فقط... همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم: - من باردارم مامان. چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده. ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت: - وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید. با حرف بعدی م باز همه شکه شدن: - سامیار شوهر من نیست! اقا بزرگ لب زد: - یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟ اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود: - سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه! همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن. اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش. امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم: - صبر کن امیر. سر جاش وایساد و گفت: - تیکه پاره اش می کنم. پوزخندی زدم و گفتم: - حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن. دستامو باز کردم و گفتم: - نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی. اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد. امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت: - یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق. سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت. سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت. همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه. امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم: - دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا! امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت: - گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم. سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه! اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد. هیچکس دل خوشی ازشون نداشت. منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام. اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره. می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود. مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه! حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار. می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم! همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود. امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر! روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم. توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم. همه خوشحال بودن جز خودم. بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد. همه چی رنگ و بوی غم می داد. اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود. اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ! پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اقا بزرگ صدر مجلس نشسته بود و با غم خاصی نگاهم می کرد. وقتی نگاه مو دید لبخندی به روم زد که بدتر از لبخند خودم فیک بود. روی صندلی نشستم و امیر کنارم اومد و گفت: - خوبی؟ سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم. دوست داشتم جشن زود تر تمام بشه وبرم خونه خودم و تنها باشم. عادت کرده بودم به تنهایی. که صدای مامان اومد: - این عینک ها مال کیه؟عینکی نداشتیم که. سمت کاملیا رفت و گفت: - مال شماست؟ لب زدم: - نه مامان مال منه امروز خریدم. مامان متعجب بهش نگاه کرد و گفت: - اینا که شماره داره تو که چشمات ضعیف نیست! لب زدم: - چرا درد می کرد رفتم دکتر اینا رو داد قربون دستت بده بزنم چشام درد می کنه. کامیار گفت: - تو که زیاد تو گوشی و این چیزا نیستی چطور چشمات ضعیف شده؟ همه انگار منتظر جواب بودن که ساکت شدن. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. می گفتم چی! می گفتم انقدر شبا از دوری سامیار گریه می کنم که چشمام ضعیف شده؟ باز غرور مو جلوی عشقم که از عشق هیچی سرش نمی شد خورد می کردم؟ کامیار لب زد: - به خاطر گریه هاته نه؟ نفس عمیقی کشیدم تا باز بغض نکنم و گفتم: - بهتره جشن و زودتر شروع کنیم باید زود برم صبح اداره کار دارم. امیر نگاه خشمگینی به سامیار انداخت. باز رنگ نگاه همه رنگ غم شد. سوزن و برداشتم و به بادکنک زدم که ترکید و برگه از توش افتاد. امیر مشتاق نگاهم کرد که گفتم: -
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 که گفتم: - خودت برگه رو گرفتی مگه جواب و ندیدی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - نه ندیدم گفتم هیجان ش بیشتره. خندیدم و سر تکون دادم. برگه رو باز کردم و با دیدن جواب چشام گرد شد. ناباور به امیر نگاه کردم. لبخند از لب ش پاک شد و ترسیده گفت: - چی شده؟ناقصه؟ سری به عنوان منفی تکون دادم که مامان نشست رو مبل و گفت: - سکته کردم چی شده مامان جانم. بهت زده گفتم: - من من.. کامیار داد زد: - بگو دیگه جونمون به لبمون رسید. ناباور گفتم: - 3 قلو باردارم. کامیار ناباور گفت: - چی!یه بار دیگه بگو. نگاهمو بهش دوختم و شکه گفتم: - سه قلو باردارم!من من سه تا بچه دارم. کامیار خودشو بهم رسوند و برگه رو از دستم گرفت شروع کرد به خوندن ناباور گفت: - درسته یه قلو بارداری 2 تاش پسره یکیش هم دختره. فشارم افتاد و داشتم می یوفتادم که امیر گرفتمم و روی صندلی نشستم. زدم زیر گریه که زن عمو بغلم کرد و گفت: - چی شد باز الان جای اینکه خوشحال باشی باز داری گریه می کنی! با گریه گفتم: - وای من دارم مامان3 تا بچه می شم زن عمو باورت می شه؟ اشکای از شوق شو پاک کرد و گفت: - قربونت برم من عزیز دل من مبارکت باشه مبارک باشه. اقا بزرگ سمتم اومد و سرمو بوسید و گفت: - مبارک باشه دخترم. دست شو بوسیدم و ممنونی گفتم. همه دور سارینا بودن و باهاش حرف می زدن تا بلکه یکم از احساس تنها بودن ش کم بشه! اما می دیدم که لبخند های فیک می زد تا بقیه رو ناراحت نکنه. هم سامیار داشت اب می شد از غم هم سارینا. به سامیار نگاه کردم سرش پایین بود و با غم به زمین نگاه می کرد. چقدر حسرت می خورد توی این وعضیت که نمی تونست کنار سارینا باشه دوتایی از ته دل خوشحالی کنن. بهش پیام دادم: - بیا بریم اتاقم. خوند و سر بلند کرد بهم نگاه کرد. بلند شد و سمتم اومد کاملیا با نگاهش بدرقه اش کرد و بالا رفتیم. نگاهی انداختم خداروشکر نیومد کاملیا. در اتاق سارینا رو باز کردم و گفتم: - فکر کنم یکم اتاق ش و عطرش بتونه حال تو بهتر کنه. مدیون نگاهم کرد ورفت داخل. همون اطراف موندم تا باز کاملیا سر نرسه. بعد نیم ساعت سامیار اومد بیرون و پایین رفتیم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در خونه امو باز کردم . همون خونه ای که قبلا خونه سامیار اینا بودوو وقتی رفت من فقط به عشق خودش اینجا رو خریدم و اتاق شو دست نخورده نگه داشتم با تمام وسایل ش. داخل رفتم و خواستم درو ببندم که بسته نشد نگاه کردم پای یه نفر میون در بود. ترسیده عقب رفتم که در باز شد و قامت سامیار رو دیدم. چقدر اشفته و داغون بود. درو بست و بهم نگاه کرد. مستقیم زل زده بود توی چشم هام. فقط غم بود که توی نگاه دوتایی مون جا خوش کرده بود. لب زد: - می خوام باهات حرف بزنم. دلم خیلی براش تنگ شده بود خیلی . داخل رفتیم و روی کاناپه نشستم گوشی شو باز کرد و یه فیلم پلی کرد داد دستم توی همون ویلا بود که عملیات بودیم و تصویر روی سامیار بود و صدای کامیار اومد: - خوب سارینا بیین امروز روز دومی هست که اومدیم اینجا و تو فکر می کنی سامیار بهت خیانت کرده اما بشو از زبون خودش این فیلم و می گیرم که وقتی مشکل حل شد و سامیار اومد حقیقت و گفت فکر نکنی الکی می گه سامیار شروع کن. تازه فهمیده بودم عشق من تحت فشاره! فهمیدم کاملیا از اون عفریته ای که فکر شو می کردم صد پله بالا تره. فیلم که تمام شد گوشه و پایین اوردم و به سامیار نگاه کردم. لبخند غمگینی زد و گفت: - من خیانت کار نیستم فقط دارم از جون تو که عزیز ترین فرد زندگیمی مراقبت می کنم کاری به خودم ندارم اما اگر طبق خواسته کاملیا عمل نمی کردم صد در صد اولین نفر تو رو لو می داد و من دق می کردم مجبور شدم برنجونمت تا حداقل داشته باشمت چه بسا از دور.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 لب زدم: - تمام شد؟ سری تکون داد و امیدوارم نگاهم کرد که گفتم: - از خونه من برو بیرون کاملیا منتظرته حتما. می دونستم راست می گه اما حق من نبود حقیقته و نگه و اینجور عذابم بده! اگر از اول جریان و به من می گفت انقدر عذاب نمی کشیدم انقدر گریه نمی کردم که حالا عینکی بشم! ناراحت نگاهم کرد و گفت: - باور نمی کنی حرفامو؟ یکی از بچه ها لگدی زد که اخی گفتم و روی شکمم خم شدم. هول شد و سریع جلوم زانو زد و گفت: - چی شد خاک تو سرم چی شدی سارینام؟ دردش کمتر شد و گفتم: - به توچه5 ماهه کجا بودی که حالا اومدی برو بیرون من نمی خوام تو رو ببینم . دوباره لگدی زد که ایی گفتم. و سامیار وحشت زده گفت: - الان زنگ می زنم امبولانس. نالیدم: - نه بچه ها دارن لگد می زنن . یکم از ترس ش ریخت و مظلوم گفت: - می شه یکم پیشت بمونم؟دلم خیلی برات تنگ شده . پوزخندی با درد زدم و گفتم: - عشقت نگرانت می شه برو. لب زد: - اون دختره ی عوضی الان توی زندانه!بلاخره جای اون احسان رو لو داد و به دام انداختیمش. نفس راحتی کشیدم. ولی کوتاه نیومدم و گفتم: - اوکی شما هم برو من دنبال کارای طلاق امم بچه ها که به دنیا بیان می تونم طلاق بگیرم. سامیار سر به زیر انداخت و گفت: - من به خاطر تو به خاطر شغل ام به خاطر مردم مجبور شدم این کارو انجام بدم می دونم که خودت خوب می دونی همش به خاطر خودت بوده نگفتم بهت چون اگه رفتار های تو طبیعی نبود اون دختره مارمولک هم باور نمی کرد و هیچ کاری پیش نمی رفت. بلند شدم و گفتم: - درد هایی که من کشیدم گریه هایی که من کردم با حرف های تو دوا نمی شه برو بیرون تا زنگ نزدم امیر بیاد. عصبی شده بودم و باز بچه ها لگد زدن. ایی گفتم و با جیغ گفتم: - بروووو بیرون. سریع بلند شد و گفت: - می رم می رم تو فقط عصبی نشو حالت بد می شه می رم. سمت در رفت و نگاه اخر شو بهم انداخت و زد بیرون. نشستم و به مبل تکیه دادم. اشکام سر خوردن روی گونه هام. خدایا شکرت که بهم خیانت نکرده اما من چطور اون صحنه ها که کنار کاملیا بود و فراموش کنم؟ چطور من این 5ماه عذاب کشیدن رو فراموش کنم. به یه ربع نکشیده در باز شد و امیر و کامیار اومدن داخل. حتما سامیار خبر داده بود. امیر سریع سمتم اومد و گفت: - چی شده درد داری؟چرا گریه می کنی بریم بیمارستان؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - سامیار حقیقیت و بهت گفت؟ سری تکون دادم و امیر گفت: - حقیقت؟کدوم حقیقت؟ کامیار براش تعریف کرد و امیر شکه گفت: - واقعا؟راست می گی؟ کامیار سری تکون و امیر بهم نگاه کرد و گفت: - بخشیدیش؟ نه ای زمزمه کردم که کامیار گفت: - چرا؟اون داره عذاب می کشه سارینا!هم تو هم اون به قدر کافی کشیدین وقتشه یکم خوب زندگی کنید.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 رو به کامیار لب زدم: - حق من نبود بازیچه اش بشم باید به من می گفت نه قلب منو با بازی ش بشکونه!نه هر شب بساط من اه و گریه باشه! چهار ماه دیگه گذشت . می شه گفت نه من زندگی داشتم نه سامیار و نه بقیه با دیدن ما زندگی داشتن. همه بسیج شده بودن من سامیار رو ببخشم اما نمی تونستم! باید به خاطر کاری که باهام کرده بود دروغی که بهم گفته بود توان پس می داد. توی اداره خونه ی خودم خونه ی اقاجون هر جا که می رفتم بود. پیام می داد زنگ می زد جواب نمی دادم نامه می نداخت توی حیاط. اگر می شد حتی به زور منو می برد خونه اش اما چون می ترسید حالم بد بشه اونم الان که پا به ماه بودم سعی می کرد فقط با التماس و نامه کار رو پیش ببره. امشب می رفتم توی 9 ماه کامل و این حجم از چاقی و سه تا بچه امونم رو بریده بود. و مشکل اصلی اینجا بود که به دنیا اومدن من 3 تا بچه رو چطور بزرگ کنم؟ اونم منی که بچه های اول ام ن و اصلا تاحالا بچه کوچیک دست نگرفتم. صدای در اومد. از مبل گرفتم و بلند شدم نگاه کردم دیدم باز سامیاره. اشفته تر از همیشه. خودمم حال خوبی نداشتم اما نمی تونستم ببخشم ش هم. نفس مو با اه رها کردم و می دونستم تا نیاد تو حرف نزنه نمی ره و دلمم براش سوخت بمونه توی سرما. دکمه باز کردن درو زدم و برگشتم نشستم روی مبل. باز درد داشتم با اینکه تمام امروز نشسته بودم اما درد داشتم و تیر های خفیفی می کشید بدن ام. گاهی انقدر درد داشتم با گریه به بچه ها التماس می کردم اروم باشن. ولی مگه اون کوچولو های توی شکمم متوجه می شدن؟ در باز شد و سامیار اومد داخل. نگاه گذارایی بهش انداختم دلم براش تنگ شده بود. ای کاش بهم دروغ نمی گفتی سامیار ای کاش.. از بس دنبال من بود انگار زن و شوهر بودیم و قهر! هر جا می رفتم این بشر بود! گاهی فکر می کردم ردیاب بهم وصل کرده و هر جا برم میاد اما بعد فهمیدم شبا توی ماشین در خونه حتی می خوابه و اصلا نمی ره مگر اینکه بخواد دوشی بگیره. نشست روبروم و زل زد بهم. منم تلوزیون رو روشن کردم و سعی کردم بهش توجه نکنم. اما درد هایی که گاه و بی گاه سراغ ام می یومد طاقت فرسا بود و اخمامو توی هم می برد. دکتر گفته بود یه هفته ی دیگه وقت دارم. بعد از نیم ساعت سامیار لب زد: - لباسات کجاست؟فکر کنم امشب راحت می شی خانومم. فکر کنم حق با اون بود چون اروم که نمی شدم هیچ هی بیشتر می شد. به اتاق اشاره می کردم چون واقعا نای بلند شدن نداشتم. سریع رفت و برگشت. کمک کرد بلند بشم و واقعا نیاز داشتم به این کمک و چیزی نگفتم. سوار ماشین ش شدیم و سریع نشست و حرکت کرد. مدام بهم نگاه می کرد که اخر سر عصبی گفتم: - جلوتو نگاه کن به کشتن ندی بچه هامو. سری تکون داد و گفت: - نگران نباش خانومم . از لفظ خانومم ش دلم غنچ رفت. اما به روی خودم نیاوردم و اخم کردم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار زنگ زد به بقیه و خبر شون کرد. وقتی رسیدیم به بیمارستان دردم شدید تر شد و خداروشکر که سامیار امشب اومده بود تا برسونتم و گرنه چیکار می کردم من! پرستار برام ویلچر اورد و دکتر که اماده رفتن بود با دیدن م فوری گفت اتاق عمل و اماده کنن. با اسم اتاق عمل هم لرز می گرفتم. پرستار داشت لباس میاورد برام و سامیار جلوی پام زانو زد و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - نگران نباش زندگیم سالم می ری و سالم با سه تا کوچولو میای بیرون و تو قوی تر از اونی هستی که فکر شو می کنی. سری با درد تکون دادم و وارد اتاق عمل شدم. نگران به رفتن ش نگاه کردم و یه ربع بعد که به اندازه یه قرن گذشت بقیه رسیدن . زن عمو حسابی نگران بود و گریه می کرد و دعا می خوند. امیر راه می رفت و من از استرس نمی دونستم چیکار کنم. لبه های صندلی رو توی دستم می فشردم و کامیار داشت باهام حرف می زد که به خودم مسلط باشم و اتفاق بدی نمی یوفته. یه ساعت گذشت که سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم بلکه از استرس و سردرد ام کم بشه که صدای در اومد از جا پریدم و پرستار ها سه تا تخت اوردن بیرون و گفتن: - پدر این بچه ها کیه؟اقای سامیار رادمهر کدومتون هستید؟ سریع سمت تخت ها رفتم و گفتم: - خانومم خانومم چی شد؟ پرستار گفت: - ایشون خوبن نگران نباشید. نفس راحتی کشیدم و سجده شکر رفتم خدایا نوکرتم. به بچه ها نگاه کردم که خوابیده بودن و حسابی تپل مپل بودن. پرستار برد شون و کامیار و مامان همراه شون رفتن مراقب بچه ها باشن. بعد از ده دقیقه سارینا رو بیهوش اوردن بیرون بالای سرش رفتم و خم شدم پیشونی شو با عشق بوسیدم. ای کاش پا قدم این بچه ها خیر باشه و منو ببخشه! چشم باز کردم اتاق پر بود از ادم. خسته به همه نگاهی انداختم و سامیار خم شد دست گل رو گذاشت توی بغلم با هدیه و گفت: - خسته نه باشی خانوم خوبی عزیزم؟ سری تکون دادم و گفتم: - بچه هام کو؟ سامیار به کنار تخت اشاره کرد سرمو برگردوندم که دیدم سه تا تخت کوچولو به ردیفه. با کمک مامان نشستم و بقیه برای اینکه راحت باشم رفتن بیرون و فقط مامان و زن عمو و سامیار موندن. سامیار اولی رو اورد گرفت جلوم. با خنده نگاهش کردم. تپل بود و چهره بامزه ای داشت. دستی به صورت ش کشیدم و گفتم: - اقا امیرمهدی. سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت: - این دخترمونه نه پسرمون! متعجب بهش نگاه کردم چقدر دخترم شبیهه پسرا بود البته خوب بچه ها اول ش همین طورن. لب زدم: - چون حضرت زینب و خیلی دوست دارم اسم شو می زارم زینب بانو. سامیار لبخندی به روم پاشید و گذاشتش توی تخت ش و بعدی رو اورد که با ذوق گفتم: - اقا امیر مهدی. و خم شدم بوسیدمش. سومی رو هم اورد که بهش نگاه کردم یعنی تو بگو. از نگاه ام خوند و گفت: - به نظرم امیر محمد قشنگه! سری تکون دادم و گفتم: - زینب امیرمهدی امیرمحمد خیلی بهم میان. سری تکون داد و گفت: - همین طوره!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
- وای سامیار بچه ها کو وای باز کجا رفتن سامیار. سامیار و بقیه هم سریع پاشدن که دیدم زینب در حالی که
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نگاهی با عشق به سه تا نی نی م انداختم. خدایا شکرت که سالم ان. شکرت به خاطر این نعمت های کوچولوت. با کمک مامان لباس پوشیدم و بعد 4 روز امروز مرخص شدم. لب زدم: - بچه ها کو مامان؟ دکمه های مانتو مو بست و گفت: - امیر مهدی با امیره امیر محمد با کامیاره زینب هم با سامیاره مامان جان. نچ نچ بچه ها مو یکی یکی کرده بودن. چادر مو سرم کردم و پایین اومدم. راه افتادیم و مامان دید حالم خوبه لبخندی زد و قربون صدقه ام رفت. سامیار در ماشین و باز کرد و گفت: - بیا بچه ها باهامن. سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - بچه ها رو بزار توی ماشین امیر می خوام برم خونه خودم. مامان گفت: -چی چیو بری خونه خودت؟مگه تو می تونی همزمان از پس سه تا بچه بر بیای؟ سامیار گفت: - نمی خوای با من بیای بریم خونه امون؟این همه مدت بس ام نبود؟ رو به امیر گفتم: - می بری منو یا خودم سرویس بگیرم! سری تکون و سمت ماشین رفت که سامیار جلوش وایساد و گفت: - شرمنده!دست به بچه های من نمی زنی! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - بچه های تو؟تو باید بری بچه هاتو از کاملیا بگیری! سامیار خونسرد گفت: - امروز اولین روز دادگاه مونه تقریبا2 ساعت دیگه همه مدارک رو دادم و شاهد هم دارم که همه ی اون اتفاقات به خاطر عملیات بوده پس بخوای طلاق هم بگیری دادگاه حضانت بچه ها رو می ده به من معتاد که نیستم کار هم دارم ولی من تورو با بچه ها می خوام سارینا بسه انقدر عذابم می دی!کم نکشیدم برگشتم با بی تفاوتی ت عذابم دادی که حقم بود باشه ولی به خدا من بهت خیانت نکردم بابا لامصب تو تمام زندگی منی!تو که خودت فیلم و دیدی لجبازی نکن یه روز خوش ندارم توروخدا بسه دیگه خانومم عزیزمم بیا سوار شو بریم خونه امون رو خدا تورو سید الشهدا دست منو رد نکن! و دستشو گرفت سمتم و ملتمس بهم نگاه کرد. شاید واقعا وقت ش بود ببخشمش! همه به من نگاه می کردن و با چشم هاشون می خواستن من بخشمش. نفس عمیقی کشیدم و دستشو گرفتم که لبخندی زد و سمت ماشین رفت درو باز کرد و سوار شدم. درو بست و ماشین و دور زد نگاهی به بقیه که با لبخند نگاهمون می کردن زدم و دستی براشون تکون دادم. و سامیار حرکت کرد. از اینه به بچه ها نگاه کردم که مثل فرشته ها اروم خوابیده بودن. سامیار پیش یه گل فروشی نگه داشت پیاده شد و با یه دست گل بزرگ برگشت. گذاشت توی بغلم و گفت: - داشبورد و باز کن. باز کردم یه کادو بود. برش داشتم و بازش کردم یه گربند طلا بود که روش نوشته بود مادر. واقعا من مادر شده بودم! نه یکی نه دو تا بلکه3 تا. با لبخند به سامیار نگاه کردم که دستمو میون دست ش گرفت و گفت: - ممنون که برگشتی فرشته ی زندگیم. خندیدم و ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خواهش می کنم بچه مثبت. برگشت و نگاهم کرد و دوباره به جلوش نگاه کردو خندید. بلند خندید و گفت: - یادته همش بهم می گفتی؟ سری تکون دادم . 4سال بعد* همین که رسیدیم خونه اقا بزرگ دست بچه ها رو ول کردم و خودمو انداختم روی مبل و گفتم: - اقایون خانوما بچه ها دست شما تا اخر شب خسته شدم. امیر ادای گریه کردن رو در اورد و گفت: - تو دو روز نمی تونی بمونی خونه خودت اخه؟هر روز هروز دست این بچه ها رو می گیری میاری . با قیافه نالان نگاهش کردم و گفتم: - وای دیونه ام کردن تورو خدا بزار یکم ارامش بگیرم. سامیار داخل اومد و کنار من خودشو انداخت روی مبل چشاش سرخ سرخ بود. تمام شب زینب بیدار بود و می گفت بابایی برام قصه بگو خوابم نمیاد. تا صبح براش قصه می گفت و این بچه نمی خوابید و سامیار بدبخت هم که خواب ش می برد اب می ریخت روش و می گفت بابایی می خوام خوابت نبره برام قصه بگی! کامیار گفت: - باز که این شیطون ها رو اوردی اینجا الان عمارت و بهم می ریزن ها من نمی دونم این بچه ها سر کی رفتن انقدر شر ان؟ سامیار گفت: - سر مامان شون تو که نمی دونی چه شری بود! چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم: - من بدبخت! امیر چشاشو گرد و گفت: - نه په من یادته سامیار با سرهنگ ها اومده بود رفتی کفش های اون دوست امیر محمد و چسب بزنی کفش های سرهنگ و چسب زدی افتاد روی سامیار سامیار افتاد پایین. خنده ای کردم که سامیار گفت: - الان زنگ می زنم محمد بیاد یکم اینا رو بگیره اون عاشق بچه است. چشم چرخوندم هیچ کدوم شون نبود. به صورتم زدم و سریع بلند شدم:
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 . سامیار یه پتو و بالشت اورد وسط سالن پهن کرد و دستاشو دراز کرد و گفت: - یالا بچه ها بیاید بغل بابا قصه بگم براتون بخوابیم. سه تاشون توی بغل سامیار دراز کشیدن و سامیار شروع کرد به قصه گفتن وسط ش خودش خواب ش برد و بچه ها دوباره بلند شدن اومدن سمت من. واسه اینکه باز غیب شون نزنه پاشدم و عین جوجه دنبالم راه افتادن. یه سینی برداشتم رفتم توی حیاط پر از گل ش کردم اومدم تو گذاشتم تو سالن و گفتم: - برید گل بازی فقط هیجایی نمی رید! سه تاشون باهم: - چشم مامانی. و مشغول شدن. توی یه از اتاق های پایین رفتم تا بلکه یکم بخوابم. چشم که باز کردم دوساعت گذشته بود. عجیبه نیومده بودن منو بیدار کنن! نکنه اتفاقی افتاده؟ بلند شدم و سریع از اتاق اومدم بیرون که دهن م باز موند. با چشای گرد شده اطراف و نگاه کردم. در سالن باز بود و کلی گل از در سالن تا پیش سینی ریخته بود. کل سالن رو گل پرتاب کرده بودن و انگار بمب گلی ترکیده بود توی خونه. توی دیوار روی مبل ها روی سامیار بدبخت روی میز همه جا. هر کدوم شون هم یه طرف دراز کشیده بود خواب بودن. وای خدا من اینجا رو چطور تمیز کنم؟ سامیار رو تکون دادم که بیدار شد و به اطراف اشاره کردم. ملتمس گفت: - نگو که باز خابکاری کردن! سری به عنوان مثبت تکون دادم که گفت: - وای خدا من دیگه جون تمیز کردن ندارم. دوتامون درمونده نشسته بودیم و به سالن نگاه می کردیم. سامیار بلند شد و هر کدوم و بغل کرد برد توی اتاق خوابوند و دسته طی برداشت و گفت: - اخ کی می دونست هر سه تا این بچه قرار نسخه کپی بچگی سارینا خانوم باشن؟ خندیدم که گفت: - بعله بخند تا خودت منو بیچاره کردی چه بلا ها که به سرم نیاوردم هر چی دلت خواست بارم می کردی هر بلایی سرم میاوردی زدی عاشقمم کردی حالا هم وعضم اینه! اون جا رو ازش گرفتم که خودش هم خندید و گفت: - ولی یه چیزی. بهش نگاه کردم و گفت: ‌- با همه اینا من خیلی عاشقتم سارینا هر روز بیشتر از قبل خانوم محجبه من! لبخندی زدم و گفتم: - منم دوست دارم بچه مثبت من. همین جور با عشق به هم نگاه می کردیم که با صدای ترررررق از جا پریدیم و وحشت زده به قسمتی که صدا اومده بود نگاه کردیم. بچه ها بیدار شدن بودن و خابالود اومده بودن بیرون تلوزیون و ندیده بودن و خورده بودن بهش افتاد خورد شد. منو و سامیار بهم نگاه کردیم و گفتیم: - وای بازم یه کار دیگه...